داشتم دربارهي شعر با دوستي گپ ميزدم و اينكه سالهاست چيزي نشنيدهام كه بتوان نام شعر بر آن نهاد. يادم به روشن رامي افتاد، و شعرهايش كه دوست داشتم. دوستم گفت كه جايي مرگ شاعر را خوانده است. آيا حقيقت دارد؟
سال 77 بود، بار اول رامي به نمايشگاه نقاشيام در گالري اكبر ميخك آمد. آن روزها موها و ريشش برفي بود. با چهرهاي كودكانه و نگاهي مثل نامش روشن. آرام حرف مي زد و كم اما با صراحت. با هم دوست شديم. هر بار به ميخك سر ميزدم سراغش را ميگرفتم، خانهاش نزديك گالري بود و زياد همديگر را ميديدند، كه راستش من حسوديم ميشد. زمستان سال بعد بود، رفته بودم اصفهان، شهركرد برف زيادي نشسته بود، اما اصفهان گرمتر بود. رامي آمد. لباسي شبيه بيلرسوت پوشيده بود به رنگ سورمهاي با پولور سفيد كه به اندام لاغر و بلند و مو و ريش برفياش خيلي آمده بود. سه نفري به ديدن نمايشگاه نقاشي رفتيم كه كارهاي ميخك هم بود. رامي نقاشيها را خوب برانداز ميكرد، اولين بار بود كه ميديدم نظر جدي در بارهي نقاشي ميدهد و ارزشش برايم بيشتر شد. صبح تا ظهر با هم بوديم، من بايد برميگشتم، صحبت شهركرد شد. حرف برف و سرما و من گفتم كه از همين برف و سرماست كه خوشم ميآيد، و همين طور حرف طبيعت زيبا و آسمان آبي شهر شد. ميخك هم ميگفت كه از كودكي مسحور آن طرف بوده، ايل بختياري، زندگي سركش، وحشي و آزاد. رويايي مشترك -امروز از دست رفته- كه من هم گاهي آرزويش را ميكردم. خلاصه گپ همه را به شوق آورد. و من همينطور گفتم خب بياييد تا همه با هم برويم، دعوتم همينقدر ساده، اما جدي بود، اكبر گرفتار بود اما رامي بلافاصله قبول كرد و گفت كه با من ميآيد. اكبر يادش آورد كه سرما براي قلبش خوب نيست. دريچههاي قلبش مصنوعي بود. من هم كمي نگران شدم كه مبادا بلايي سر شاعر بياورم. اما او پايش را توي يك كفش كرده بود كه بيايد. با هم رفتيم. يادم نيست كي رسيديم. هوا بشدت سرد بود، اما خوشبختانه خانه گرم بود. من كار ميكردم و او هم كاغذهايش را رها نميكرد. مدام مينوشت. انگار نوشتن تبديل شده بود به ادامهي بيروني گردش خونش. در فواصلي كه نمينوشت حرف ميزديم. از همهچيز، همهجا و همهي روزگارمان. فردا قبل از ظهر با هم بيرون رفتيم تا كمي هم براي خانه خريد كنيم. بيرون برف زيادي افتاده بود، اما هوا آفتابي بود و من خوشحال بودم كه حداقل آسمان لاجوردي است. كنار ديوارهاي برفي ايستاده بوديم. جايي كه دور و برمان سكوت بود. از آن سكوتهاي پس از برفِ شهركرد كه فقط گاهي صداي شكستن شاخهها را ميشنوي. كنار ديوارهاي برفي ايستاديم. صداي چيريك چيريكِ غريبي به گوشم رسيد. صدا صداي قلب شاعر بود، صداي دريچهي مصنوعي قلبش. سخت وحشت كردم. او گفت صدا هميشه هست. برش گرداندم به خانه، سه روز با هم بوديم و آنقدر حرف زديم تا فك هر دويمان پياده شد تا همديگر را شناختيم. از كودكيش حرف زد و روزهاي دراز تنهايي كه با خانوادهاش در ايستگاهي پرت نزديك دزفول زندگي ميكرده، پدرش اگر اشتباه نكنم راهبان قطار بود. از گنجشكهاي تشنه و از رسيدن قطار كه تنها حادثهاي بود كه در آن جاي پرت رخ ميداد و از انتظار. من از رنجهايم برايش گفتم و او برگشتن از زندان و نبود زن و پسرش را گفت. زني كه با احترام يك شاعر دربارهاش حرف مي زد و پسري كه هنوزعاشقش بود و سالها بود نه هيچ كدام را ديده بود و نه ميدانست كه كجا هستند. از آوارگيهايش گفت و از ايرانگرديهايش تنها با يك كولهپشتي. و برايم شعر خواند. تازه كتاب كوچك شعري از او چاپ شده بود به نام آوازهاي از ياد رفته كه نشر فرداي اصفهان چاپ كرده بود. بعدتر همهي اينها، همهي گفتهها و نگفتههايش را توي شعرش بارها، و بارها خواندم. شعري كه رگهاي از حقيقت مثل طلا در ان ميدرخشد، با زباني غني و بازيگوش، كه به زيبايي و سادگي گليمهاي اجداد بختيارياش، لفظ و معنا را رنگين درهم بافته است.
بيش از اين چيزي در بارهات نميدانم. فقط ميدانم كه از بين سبزيها برگ تربچه را بيشتر از همه دوست داشتي، همين. شاعر، دوستت داشتم. سهرهي شعرت زيبا ترين سهرهي دنياست. پرندهاي كه با ظرافت هوش و خردت ميپرد و همزمان به پرواز بدل ميشود. طبيعي بود كه در اين شاعرستان دركت نكنند.
سهره
در دو بال لرزان
از دريا ميگذرد
سال 77 بود، بار اول رامي به نمايشگاه نقاشيام در گالري اكبر ميخك آمد. آن روزها موها و ريشش برفي بود. با چهرهاي كودكانه و نگاهي مثل نامش روشن. آرام حرف مي زد و كم اما با صراحت. با هم دوست شديم. هر بار به ميخك سر ميزدم سراغش را ميگرفتم، خانهاش نزديك گالري بود و زياد همديگر را ميديدند، كه راستش من حسوديم ميشد. زمستان سال بعد بود، رفته بودم اصفهان، شهركرد برف زيادي نشسته بود، اما اصفهان گرمتر بود. رامي آمد. لباسي شبيه بيلرسوت پوشيده بود به رنگ سورمهاي با پولور سفيد كه به اندام لاغر و بلند و مو و ريش برفياش خيلي آمده بود. سه نفري به ديدن نمايشگاه نقاشي رفتيم كه كارهاي ميخك هم بود. رامي نقاشيها را خوب برانداز ميكرد، اولين بار بود كه ميديدم نظر جدي در بارهي نقاشي ميدهد و ارزشش برايم بيشتر شد. صبح تا ظهر با هم بوديم، من بايد برميگشتم، صحبت شهركرد شد. حرف برف و سرما و من گفتم كه از همين برف و سرماست كه خوشم ميآيد، و همين طور حرف طبيعت زيبا و آسمان آبي شهر شد. ميخك هم ميگفت كه از كودكي مسحور آن طرف بوده، ايل بختياري، زندگي سركش، وحشي و آزاد. رويايي مشترك -امروز از دست رفته- كه من هم گاهي آرزويش را ميكردم. خلاصه گپ همه را به شوق آورد. و من همينطور گفتم خب بياييد تا همه با هم برويم، دعوتم همينقدر ساده، اما جدي بود، اكبر گرفتار بود اما رامي بلافاصله قبول كرد و گفت كه با من ميآيد. اكبر يادش آورد كه سرما براي قلبش خوب نيست. دريچههاي قلبش مصنوعي بود. من هم كمي نگران شدم كه مبادا بلايي سر شاعر بياورم. اما او پايش را توي يك كفش كرده بود كه بيايد. با هم رفتيم. يادم نيست كي رسيديم. هوا بشدت سرد بود، اما خوشبختانه خانه گرم بود. من كار ميكردم و او هم كاغذهايش را رها نميكرد. مدام مينوشت. انگار نوشتن تبديل شده بود به ادامهي بيروني گردش خونش. در فواصلي كه نمينوشت حرف ميزديم. از همهچيز، همهجا و همهي روزگارمان. فردا قبل از ظهر با هم بيرون رفتيم تا كمي هم براي خانه خريد كنيم. بيرون برف زيادي افتاده بود، اما هوا آفتابي بود و من خوشحال بودم كه حداقل آسمان لاجوردي است. كنار ديوارهاي برفي ايستاده بوديم. جايي كه دور و برمان سكوت بود. از آن سكوتهاي پس از برفِ شهركرد كه فقط گاهي صداي شكستن شاخهها را ميشنوي. كنار ديوارهاي برفي ايستاديم. صداي چيريك چيريكِ غريبي به گوشم رسيد. صدا صداي قلب شاعر بود، صداي دريچهي مصنوعي قلبش. سخت وحشت كردم. او گفت صدا هميشه هست. برش گرداندم به خانه، سه روز با هم بوديم و آنقدر حرف زديم تا فك هر دويمان پياده شد تا همديگر را شناختيم. از كودكيش حرف زد و روزهاي دراز تنهايي كه با خانوادهاش در ايستگاهي پرت نزديك دزفول زندگي ميكرده، پدرش اگر اشتباه نكنم راهبان قطار بود. از گنجشكهاي تشنه و از رسيدن قطار كه تنها حادثهاي بود كه در آن جاي پرت رخ ميداد و از انتظار. من از رنجهايم برايش گفتم و او برگشتن از زندان و نبود زن و پسرش را گفت. زني كه با احترام يك شاعر دربارهاش حرف مي زد و پسري كه هنوزعاشقش بود و سالها بود نه هيچ كدام را ديده بود و نه ميدانست كه كجا هستند. از آوارگيهايش گفت و از ايرانگرديهايش تنها با يك كولهپشتي. و برايم شعر خواند. تازه كتاب كوچك شعري از او چاپ شده بود به نام آوازهاي از ياد رفته كه نشر فرداي اصفهان چاپ كرده بود. بعدتر همهي اينها، همهي گفتهها و نگفتههايش را توي شعرش بارها، و بارها خواندم. شعري كه رگهاي از حقيقت مثل طلا در ان ميدرخشد، با زباني غني و بازيگوش، كه به زيبايي و سادگي گليمهاي اجداد بختيارياش، لفظ و معنا را رنگين درهم بافته است.
بيش از اين چيزي در بارهات نميدانم. فقط ميدانم كه از بين سبزيها برگ تربچه را بيشتر از همه دوست داشتي، همين. شاعر، دوستت داشتم. سهرهي شعرت زيبا ترين سهرهي دنياست. پرندهاي كه با ظرافت هوش و خردت ميپرد و همزمان به پرواز بدل ميشود. طبيعي بود كه در اين شاعرستان دركت نكنند.
سهره
در دو بال لرزان
از دريا ميگذرد