Injured River, Oil on Canvas, 60x120 cm ,رودِ زخمي، رنگ و روغن روي بوم
آب
زير پلهاي زاينده رود در اصفهان جريان دارد، اما هنوز آن را نديدهام. آخرين
باري كه پارسال اصفهان رفتم رودخانه خشك بود. فعلا كه آب در جريان است تا زماني كه
دوباره قطع شود و دوباره داد همه دربيايد. مردم با دف و دايره به استقبال آب رفتند
و عكسهاي آن را همه ديدهايم. شادي هم دارد، چرا كه نه؟ مگر نه اينكه رودخانه روح
آن شهر كرانهي كوير است و بي آن از اصفهان چيزي باقي نميماند؟ برخي چيزها آنقدر
به آدم نزديكند كه وجودشان را حس نميكني، تا وقتي كه نباشند، آنوقت هم نبودشان
فقط در خاطرهي آدمي است كه ميچرخد. هيچ چيز چارهناپذيرتر از رنج فقدان نيست.
رودخانه
و پلهاي آن يكي از تمهاي اصلي نقاشي من بوده است. اين اواخر يك نقاشي كشيدم كه
حسم را نسبت به خشكشدن آب و جفايي كه بر رودخانه روا داشتهايم بيان كردم، بدك از
آب درنيامد، اما گوياي همه چيز نيست. نقاشيهاي زيادي از زايندهرود كشيدهام، و
هر بار بازميگردم تا باز هم بكشم. من روزها و شبها كنار آن آب گذراندهام و بخشي از
بهترين خاطرات عمرم مربوط به اين آب ميشود، گويي كه روخانه روح زمين باشد، و
انگار كه رشتهي رگهاي باز زمين است كه جريان يافته مثل خون در رگ، و مثل آب در
آوند گياه. انگار كه زمين يك گياه يا موجود بزرگ باشد و اين آب در رگهاي آن جريان
داشته باشد، روان و زندگيبخش. كودكان همدورهي من، هر كه نزديك رودخانه زيسته، آن
را نقاشي ميكردند، و شايد همان را هم بيشتر بلد نبودند. چند كوه در دوردست، و
رودخانهاي كه از ميان آنها به سوي جلوي نقاشي در حركت بود، با نيمدايرهي خورشيدي
بر فراز آن، درست آنجا كه آب شروع ميشد، ميان دو كوه، و ابرهايي كه آبي بودند بر
فراز. در پيشزمينه خانهاي با گل و گياه، و توي رودخانه، ماهيها و مرغابيها و
پلي برفراز آن. اين گاه خودِ نقاشي بود و گاهي زمينهي آن و كودكاني كه به سوي
بيننده رو به بيرون نگاه ميكنند. و گاه با آدمهاي بزرگ پدر و مادر شايد. اين
نقاشي را تقريبا همهي ما كشيدهايم، هر كس كه در اطراف آن رود زندگي كرده است، و
شايد شماي خواننده هم بارها آن را كشيده باشيد. نقاشياي كه نماد زندگي و صلح در
اين بوم است، و هر كس هر بار روايت خود را از آن ارائه كرده است. اين نقاشي براي
آدمي كه در آن زيسته طبيعي است، چنان كه طبيعي است كسي كه در شمال زندگي كند جنگل
و دريا را بكشد. من اين سنت را در نقاشيام ادامه دادهام و اين منظره را هر بار
با ديدي تازه كشيدهام. آخرين آن دو تابلوي رنگ و روغن بود كه همين امسال كشيدم،
يكي با عنوان "رود تابستان"،
و ديگري "رود زخمي". اولي
تصويري از بهشتي بود كه از كودكي تا حال روح مرا تازه كرده است. و در دومي آزردگي
و تاسفم را از خشكي رود بيان كردم. من نگران اين رودخانهام. رودي كه نه تنها در
بيداري كه در خواب هم با آن زيستهام، ميخواهم دو تا از خوابهايم را با شما در
ميان بگذارم، اين روشن خواهد كرد كه مقصودم از اين نوشته چيست.
خواب
اول: رودپيمايي
خواب
ميديدم كه از سرچشمهي رودخانه شنا ميكردم، درست از سرچشمه، جايي مثل چشمه ديمه
كه يك رودخانه آب زلال از دل كوه بيرون ميزند، مثل يك كودك تازه به دنيا آمده گيج
و گول است، هنوز راه رفتن هم بلد نيست و درست با همان زلالي چشمان يك كودك به دنيا
چشم ميدوزد، و اگر برويش بخنديد برايتان لبخند ميزند. تا ته آن آبِ گِرد وتپل را
ميتوان ديد، علفهايي با رنگ سبز بهاري كه زير آب هميشه و در هر فصلي به همان رنگ
سبز روشن ميمانند، گويي كه آن زير فصول تغيير نميكنند و زير آب هميشه بهار باشد.
بله درست از همين جا شروع ميكردم به شنا كردن، شنا اما در زير آب بود، ريگهاي كف
رودخانه اينجا مثل جواهر مي درخشند، ريگها ساييده نشدهاند، درشت و خشن هستند،
مثل الماس تراشنخورده، اما هر يك به رنگي و در مجموع فضايي بازيگوشانه ايجاد ميكنند،
با تلالو نور خورشيد كه بر آنها ميدرخشد هر وجهشان رنگي ديگر را منعكس ميكند.
ماهيها، قزلآلاها و كپورها دستهدسته از كنارم ميگذرند و من به دنياي زير آب
چشم ميدوزم، و خوشم. اما قرار بر آن است كه بروم، همراه با جريان آب زير آب شنا
ميكنم و پيش ميآيم، اينجا آب رودخانه تند است و آدم را با خود ميبرد، من هم ميروم،
همراه با آب ميروم، از كنار تختهسنگهاي عظيم ميگذرم، و از زير پلها ميگذرم،
و از آبشارها به پايين ميپرم. يك چشمم از بيرون نگاه ميكند و يكي از درون. نگاه
ميكنم، دوستي همراه با من است، دوتايي شنا ميكنيم، نميتوانيم با هم حرف بزنيم و
نيازي هم به آن نيست، حرفي در كار نيست، ما داريم ميرويم، خودِ رفتن هدف ماست.
خسته نميشويم، زير آب هم ميتوانيم مثل روي آب تنفس كنيم. گاه اما روي آب ميآييم،
از مسير باغهاي بادام ميگذريم، و از كنار درختان سنجد كه شاخههاشان سرخ است و
از زير شاخههاي بيدهاي مجنون كه سر بر آب ميسايند. و از كنار بيشههاي كبودهها
كه از اينجا بلندتر از هميشه ديده ميشوند. بالا را كه نگاه كني آسمان آبيِ آبي و
ابرهاي سپيدِ سپيد پشت شاخهها ديده ميشوند. هيچ لاجوردي نميتواند از اين آبيتر
باشد، و هيچ سپيدي سپيدتر از سپيدي اين ابرها نيست. اما ته آب، اينجا ريگها
گردند، گرد شدهاند، تا اينجا آمدهاند، با ميليونها ميليون برخورد بر هم غلطيدهاند
و ماسهها آنها را ساييدهاند و آب برقشان انداخته است. روي آنها كه درشتترند و
كمتر تكان ميخورند را لايهي نازكي از خزه گرفته، آن طرف قلوهسنگي كه طرف آب
است، رو به بالا و نور ميخورد و الان زير پاي ماست. و روي سنگهاي گرد بزرگ را
قشر ضخيمي از خزه پوشانده، و اگر آن را برگرداني كمي آب را گلآلود ميكند، گلي كه
مثل خونابهاي همراه با آب ميرود، درست انگار كه زخمي به رود زده باشي. ما سعي ميكنيم
به چيزي دست نزنيم. كنار آب پونهها با برگهاي سبز نقرهاي و گلپونههاي بنفشِ
روشن ريزريز رودخانه را گلباران ميكنند. عطرشان زير آفتاب داغ در ميآيد و آبي
آسمان را معطر ميكند، و روي رود پخش ميشود و آب را معطر ميكند. عطر پونهها
خنك است، درست مثل آب رودخانه كه خنك است. توي سرچشمه آب، آبِ برف است. تا اينجا
كه برسد گرم ميشود. خوشبختانه توي خواب يادم به اين موضوع نيست كه آب توي چشمهي
ديمه نزديك صفر درجه است. وگرنه همهچيز بهم ميريخت و خوابي در كار نبود.
ما
از چمهاي رودخانه ميگذريم، بچههاي همسن منم يك شوخي داشتند، انگشت اشارهشان را
خم ميكردند و ميگفتند: اگه گفتي اين چيه؟ جوايش اين بود كه اين يك ماهي است كه
توي پيچ رودخانه گرفتهاند. بدنهاي ما هم توي چم خميده بود. چمْ نام پيچ رودخانه
است. رودخانه اينجا بالغ شده و در هر چمي يك روستا ميزايد. خيلي از روستاها
نامشان با چم شروع ميشود. و چه نامهايي: چم آسمان، چم چنگ، چم آلي ... فكر ميكنم
كسي كه در جايي بدنيا بيايد كه نامش چمآسمان است بايد آدم خوشبختي باشد. اينجا پرندهها
هم خوشبختند، حتي كلاغها هم خوشبختند، مثل اينيكي كه از بلندترين شاخهي كبوده
ميپرد و با قوسي آرام از بالاي سر ما آسمان را ميبَرد و روي شاخهي درخت ديگري
آنسوي رودخانه مينشيند. لبخندي بر لب من مينشيند. اين كلاغ بدون شك خوشبختتر از
كلاغهاي دپرسِ شميران است كه درختهايش را، گردويي را كه خودش كاشته است را، از
زير پايش بريدهايم به جايش برج كاشتهايم. و اگر بخواهد از روي يك برج بيبال
زدن روي ديگري بپرد بايد از روي شطي از ماشين عبور كند، و متحير است كه اين خرسنگهاي
جن زده با دود ناخوشايندشان از كجا ظهور كردهاند، و كجا ميغلطند و به كجا ميروند،
اما كلاغ ما خوشبخت است. زير پايش كسي است كه با لبخندي بر لب خوابش را خواهد ديد.
اينجا
در سير خواب فرقي با واقعيت است چون پس از روستاها به سد ميرسيم، اما سد پيش از
آنها واقع شده است. اينجا آب پهن ميشود و كم كم عميق و عميقتر و سبز و سبزتر ميشود،
كمي نور اينجا هست، و ميتوان يانچشمهي خفته در زير آب را ديد. يانچشمه از
اولين روستاهاي رودخانه بوده است. آب تا اينجا تندتر از آن بوده كه زمين باب كشت
در كنارش باشد. اما يانچشمه زمين حاصلخيزي داشت، يانچشمه به زبان تركي يعني چشمهي
روغن. نامش گوياي حاصلخيزي آن است. يكي از آبادترين روستاهاي ايران. و اولين
روستاي آباد در مسير رودخانه به سوي پايين. و چون اولين بود قرباني شد. الان زير
آبِ سد خفته، به ملاقاتش ميرويم. گل و لاي رودخانه همطراز افق روي خانههاي ده
رسوب كرده است. ده توي شيب ساخته شده و نيمي از آن كاملا زير آوار يكدست رسوب
ناپديد شده، نيمي ديگر بيرون از رسوب است، خط كج رسوب دهكده را بريده است. اين
رسوبي است كه بايد تا دشت اصفهان همراه رودخانه ميرفت و جلگهي اصفهان را ميساخت.
الان گل اينجا رسوب ميكند. با حسي از بلاهت و بيهودگي. رسوب اگر با سير طبيعي خود
سفرش را به انتها ميرساند در انتها آبادان ميكرد، و به رستگاري ميرسيد. اما
اينجا روي دهي هوار شده كه مردمانش گريختهاند. رٍس يكدستِ خيس خورده در پيشزمينه
و در پسزمينه با آبي مينايي آب. و ماهيها، كپورهايي بزرگ، خيلي خيلي بزرگ، قد
يك ببر، اين كوچهايست كه در آن كودكي اسب ميتازانده است. الان به جاي اسب، ماهيها
در اين كوچهها جولان ميدهند. و اين خانهي بي سقف جايي است كه در آن مردماني عشق
ورزيدهاند. من اينجا چيزي گم كردهام، چيزي است كه خيلي برايم مهم است، و به يادش
نميآورم، شايد چيزي از كودكي من است، از زماني كه در اين روستا به ميهماني آمدهام.
از روزني به درون يك اتاق ميروم درون خانه را ميكاوم، تاريك است، چيزي نمييابم.
نگران ميشوم و بالا ميآيم، از تاريكي فرار ميكنم. سفر همچنان ادامه دارد، بايد
بروم، اينجا ديوارهي سد است، ديوارهاي كه آب را نگاه داشته و نميتوان از آن
گذشت. فقط يك راه وجود دارد، آنهم رخنهايست در ديوارهي سد كه آب را به توربينهاي
درون سد هدايت ميكند، چارهاي نيست، اينجا جريان آب بشدت تند است. نزديك سوراخ كه
بشوي تو را ميمكد و رفتهاي. نزديك ميشويم و ميرويم، تندترين دور عمرم را دورِ
توربين ميزنم از لاي پرهها ميگذرم و پس از يك دهليز، خوشبختانه بيآنكه آسيب
ببينم از دريچهي سد به بيرون پرتاب ميشوم، نور و آفتاب را حس ميكنم و همراه با
جريان آب كفآلود با شادي بياندازهاي كه مثل شادي آزادي است به پايين سقوط ميكنم.
برداشت ديگري از اين صحنه را با چشمِ بيرون از خودم و از بيرون ميبينم، شايد هم
با حركت آهسته.
به
دوستم ميگويم ساكنان اين ويلاها بايد نوعي ناشناخته از دوزيستان باشند، ببين: پلهها
را تا ته آب ادامه دادهاند.
اين
پل زمانخان است. با دو دهانهي قوسي شكل بزرگ و تكپايهاي كه روي سنگي وسط
رودخانه بنا شده، دو پايهي سر و ته پل هم روي دو صخره قرار دارند. زماني مردي نيك
آن را ساخته تا مردمان از رنج عبور از آب راحت شوند. يونسكو چندي پيش عكس آن را به
عنوان نماد آرامش و ثبات ذهن منتشر كرد، به خاطر سه پايهي استوار روي سنگ. ايكاش
من هم ذهني با چنين ثباتي داشتم با پايههايي بر صخره و سنگ. من از دهانهي سمت راست ميروم و دوستم از
دهانهي سمت چپ. زير دهانهي سمت راست، پس از پل گودالي عميق هست. آب ميجوشد و از
كف سفيد است. جوانان جسور نسل پدران من از بالاي پل درون اين گودال شيرجه ميزدند.
عمو منوچهر هم اين كار را كرده است، آب او را پيچانده و زير تختهسنگي گير انداخته
است، آب با او بازي كرده و تا مرز غرق شدن نگاهش داشته، سپس رهايش كرده تا در پيچ
بعدي رودخانه از آب بيرون بيايد. وقتي در كودكيم داستان را تعريف ميكند از وحشت
يخ ميكنم. و وقتي رودخانه رهايش ميكند آرام ميگيرم، خوشحالم كه آب او را از من
نگرفته، بغلش ميكنم. من هم در آرزويم صد بار خواستم بپرم، با قوسي بلند درون اين
آب وحشي شيرجه بزنم، اما هرگز چنان جسور نبودم. حالا ميتوانم در خوابم تجربهاش
كنم. من با جريان تند آب از پيچ و گودال زير آن عبور ميكنم، حفرهي زير سنگ را ميبينم
و به سفرم ادامه ميدهم.
چند
بار بايد اين خواب را ديده باشم؟ ده بار صد بار؟ آيا ممكن است؟ بله ممكن است. تم
اين خواب يكسان است، تنها تفاوتي در جزئيات هست. آن فرزانهي يونان باستان –
هراكليتوس - راست ميگفت، هر بار پا به رودخانهاي ديگر ميگذاري، هر بار رود
تازه است.
خواب
دوم: سيوسه پل
توی
خواب من پل سه طبقه دارد، دو طبقه بر روي آب و يكي زيرآبي. اساس ساختمان پل توي
خوابم همان است كه در بيداري هست همان دهالنهها، طاقيها، و زيرطاقيها با همان
تناسبها اما جزئيات خيلي متفاوتند. توي خواب من آب در هر سه طبقه جريان دارد. در
هر سه طبقه. از بالاي پل جرياني از آب از درون جويي سنگي به آن سو ميرود. مثل
جويي كه روي پل چوبي (جوبي) بوده است، روي پل و درون ديوارههاي آن دهليزهايي هست
كه آب را مثل رگهاي بدن يك موجود زنده از همه جا عبور ميدهند. من از پل عبور ميكنم،
از كنار چشمهها و چاههايي كه آب از آنها پايين ميريزد ميگذرم، به درون طبقات
مختلفش ميروم، گاه مينشينم، مردمان هم هستند. مثل هميشه كه زير و روي آن پل پر
از آدم است. كساني ميآيند و ميروند. من در طبقهي زيرآبي پل نشستهام و با
دوستانم گپ ميزنم. اينجا قوانين جاذبه و هيدروديناميك روي آب حاكم نيستند. ستوني
استوانهاي از آب در حركتي افقي از بالاي سر ما ميگذرد، از سوراخي در اين طاقي به
سوراخي ديگر در طاقي مقابل ميرود. از يكي از ديوارههاي جايي كه نشستهايم آب به
شكل افقي دهانهي يك طاقي را از سر تا پا با فشار در مينوردد. و در جايي ديگر
مكعبي از آب جرياني سريع به سوي زمين دارد. آب در رگ و پي پل ميدود. و ما نشستهايم
و گپ ميزنيم. همه چيز كاملا طبيعي است، پل هميشه چنين بوده است، و ما با آن اخت
هستيم. ستوني از آب كه از چاه روي سطح پل به پايين سرازير شده، با همان قطر از
دهانهاي ديگر پايين ميريزد، بيآنكه شكل استوانهايش را از دست بدهد. سيوسه
دهانه هست كه در هر كدام چندين اتفاق ميافتد. نماي پل تركيبي است از آب، آجر،
نور، سايه و هوا كه با تناسبهاي طلايي در تطابق دقيق با معماري پل در هم تنيده
شدهاند. موسيقي آب فضا را تكميل ميكند. مردم از ميان اين جريانهاي آب، از روي
پلهها، از ميان طاقيها و زيرطاقيها و دهليزها درگذرند. و من با دوستانم به
صحبتي بيپايان مشغوليم، در آرامشي كامل. اين خواب را بارها و بارها ميبينم، هر
بار با تركيب و معمارياي متفاوت، با نقشهاي متفاوت از كاشيهاي نيلي و آبي كه
عاشقشان هستم. و با معمارياي متفاوت اما با همان اسلوب هوشمندانه و هماهنگ، سبك و
صميمانه كه عاشقش هستم. بيدار كه ميشوم سرخوشم. بارها سعي كردم آن را به تصوير
بكشم، كاري بيحاصل بود. بايد همه چيز را با دقت معمارانه و با رعايت دقيق اصول
پرسپكتيواز نو طراحي ميكردي، تا فقط يك لحظه از تجربهاي را كه در زمان اتفاق ميافتاد
و از هزار زاويه هزار شكل به خود ميگرفت ترسيم كني، نقاشيش ابزار اين كار نبود.
اين
پلي بود كه از كودكي از آن عبور كردهام، هر بار با شگفتي تمام. پلي كه ساعتها و
ساعتها عبور آب را از فراز آن نگريستهام. پرواز بازيگوشانهي پرندهها را و رشتههاي
گيسوي سبز گياهان را. نوجوان كه بودم وقتي از پل عبور ميكردم دلم نميخواست هرگز
تمام ميشد. كنار اين پل است كه قرار عاشقانه ميگذاشتم. و وقتي نااميد و خسته و
غمگين بودم پناهم ميداد، با پرواز يك پرنده از دهانهاي به آنسوي پل، با رنگهاي
زيباي غروبش، و با ترنم آبش. و هر گاه نااميديام به نهايت ميرسيد با خود ميگفتم
حداقل اينجا جايي است كه ميتوان خود را از بالاي آن به پايين پرت كرد تا رودخانه
در سفر آخرين به مقصدت برساند.
اولين
باري كه از روي رود خشك از پل گذشتم، دچار احساساتي منتاقض شدم. ميدانستم آن طبقهي
زيرآبي هرگز وجود نداشته، اما نميخواستم نگاهش كنم تا باور كنم. پلي بر روي رودي
خشك، كه وجودش بلاهتآميز است و بيهوده است. مردم از كف رودخانه عبور ميكردند،
بعضيها براي خودشان فوتبال بازي ميكردند و من به قبرستان رؤياهايم نگاه ميكردم.
اين چند سال دلم نخواست به اصفهان بروم. آخرين بار كه از روي پل رد شدم، پارسال رودخانه
خشك بود. خجالت كشيدم كه به پايين نگاه كنم، مثل يك دزد و با سرعت از روي پل رد
شدم، شرمزده و خشمگين از بلايي كه سر اين رود آورديم، از نبودش و از حماقت و حرص و
طمع انساني كه تا چه حد ميتواند پيش برود.
فكر
كنم شعر روشن رامي را حالا بهتر ميفهمم:
انبوه گيسوان سبز بلندش
از دست ميگريزد
اين رود