Wednesday, March 03, 2004

بي تفاوتي در برابر تخريب سي و سه پل و خواجو

پارسال مقاله اي نوشتم در باب تخريب سي و سه پل. دريغا كه هيچ بازتابي نداشت. انگيزه ي من براي نوشتن اين مقاله چه مي توانست باشد؟ در ميان فجايع بي شماري كه سالهاست شاهد آن هستيم شايد پرداختن به يك پل مسخره باشد. اما براي من اين طور نيست. سرمايه ي معنوي انسان در دنيا چيزي به جز آثار هنري و فرهنگي نمي تواند باشد. اما آستانه ي حساسيت آدمها در اين سرزمين به شدت تغيير كرده. روزمرگي فاجعه جايي براي تفكر و تامل باقي نمي گذارد. به راستي چرا هيچ واكنشي در برابر اين مقاله ديده نشد؟ آيا جز اين مي تواند باشد كه مردم ما بي انگيزه تر، بي خون تر و بي فكر تر از هميشه اند. آيا حداقل معمارهاي ما نبايد كوچكترين توجهي به مسئله ي تخريب يكي از بزرگترين آثار معماري اين مملكت مي كردند؟ جاي تعجب نيست.
مقاله را بخوانيد
اگر اين روزها گذارتان به اصفهان بيفتد حتما سري به سي و سه پل و خواجو بزنيد تا شاهد تبديل شدن اين دو اثر هنري معماري ايران به لابراتوار هنر «پست مدرن» باشيد.
با اقدامي انقلابي ودر طي چند ماه كار متوالي سر انجام كار «نصب» لامپ هاي جديد بر روي پل‌ها به اتمام رسيده است.
هر چند واژه‌ي «نصب» در اين مورد به اندازه‌ي كافي گويا نيست. لامپها به شكل مربع و در قطع حدود 30×30 سانتيمتر طراحي شده اند كه اگر در همين حدود هم براي تجهيزات داخلي آن ها فضا محاسبه شود يك مكعب مستطيل حجيم را تشكيل مي دهند. اين مكعب بايد همسطح كف دهليزها يا كف طاقچه هاي پل قرار گيرد كه البته قرار گرفته است ولي نه به سادگي، كف دهليزها ي دو طرف پل سنگفرش است و كف طاقچه ها هم تماما سنگ است. ايجاد حفره‌ي مناسب براي كار گذاشتن لامپها اولين مشكل بوده كه اين كار با كمك كمپرسور انجام گرفته و با موفقيت به اتمام رسيده است. سنگ‌هايي كه از دوره ساخت پل تا حال دوام آورده بود با كمك ابزار مدرن خرد شده و در هر دهانه پل و در هر طاقچه قسمتي از اثر هنري نابود شده است. از آنجا كه كمپرسور ابزاري فوق‌العاده قوي و تقريبا غيرقابل كنترل است شكستگي‌هاي جبران‌ناپذيري هم روي سنگ‌هاي اطراف ايجاد كرده كه روي طاقچه‌ها به‌وضوح پيداست. به هر حال با اين ترفند عمليات نصب لامپ‌ها انجام شده ولي اين پايان كار نيست. براي ارتباط لامپ‌ها به يكديگر و برق‌رساني نياز به سيم‌كشي از كف دهليزها بوده كه اين كار هم با همين روش انجام شده و با كندن سنگفرش كف دهليزها مسير ارتباطي سيم برق را ايجاد كرده‌اند. در اين مسير هم سنگفرش آسيب جدي ديده است. نهايتاً پس از پر كردن فضاهاي خالي با سيمان، كار به انتها رسيده و لامپ‌ها كار گذاشته و روشن شده است.
فرض كنيم كه همه اين عمليات توجيه ضروري و منطقي داشته است. فرض كنيم حق طبيعي ماست كه ايده‌ها و افكارمان را هرجا و به هر شكل كه بخواهيم اجرا كنيم و فرض كنيم ميراث فرهنگي و هنري ما فقط «ميراث» است و خوردن آن از شير مادر حلال‌تر حال ببينيم اين طرح نبوغ‌آميز چه استفاده عملي دارد.
نورپردازي از پايين براي كسي كه حداقل تماس با هنرهاي تجسمي را داشته است شناخته شده اين نور به‌دليل خلاف معمول بودنش تصويري غيرمعمول و وحشتناك بر انسان مي‌سازد فيلم‌سازها از اين افكت نوري دقيقا به همين منظور استفاده مي‌كنند و در تاريخ نقاشي بارها نور از پايين به همين منظور استفاده شده مشهورترين اين آثار تابلوي فرانچسكو گويا است كه ترس و وحشت صحنه يك اعدام را با فانوسي كه از پايين نور مي دهد جان بخشيده است. تابلوي مذكور در تمام كتب درسي هنرهاي تجسمي چاپ شده و در مبحث نور از آن به عنوان مثال استفاده مي شود. متاسفانه اين موضوع به شكل زنده دقيقا روي سي و سه‌پل و خواجو هم اقفاق افتاده است. چهره و اندام رهگذرها و «توريست‌ها» در شب دقيقا با اين نور روشن شده و از فرم انساني خارج مي‌شود.
نكته ديگري كه قابل ذكر است عدم توجه طراح نور به ساختمان چشم انسان است به‌طور طبيعي مژه و پلك مانع تابش نور از بالا به چشم مي‌شود. به هر حال عبور از كنار اين چشمه‌هاي نور به‌سادگي ممكن نيست و اثر فوق‌العاده آزاردهنده‌اي روي چشم دارد. به عبارت بهتر نور صاف توي چشم آدم مي‌كوبد و به‌شدت انسان را عصبي مي‌كند. با اين ترتيب ديگر از آرامشي كه هربار با رد شدن از روي پل به انسان دست مي‌داد ديگر خبري نيست. آرامشي كه در عين حال موسيقي زيبا و هماهنگ معماري بي‌نظير اين دو پل ايجاد مي‌كرد آن نغمه ناپيدايي كه جوهر اثر هنري است و روح انسان را با هماهنگي‌هايش با اصطلاح كوك مي‌كند. و من جدا معتقدم كه اين دو پل در چنين درجه‌اي از كمال واقع شده‌اند. درواقع برخلاف تصور طراح و مجريان طرح مذكور اين پل‌ها فقط سنگ و آجر و خشت و گل نيست كه هر بلايي بشود برشان آورد.
به هر حال براي جمع‌بندي مطلب باز اشاره مي‌كنم كه طرح به اين دلايل نه‌تنها توجيه منطقي و هنري است كه خود يك فاجعه هنري به حساب مي‌آيد:
1- كار كردن كمپرسور و خرد كردن سنگ و سنگ‌فرش‌ها كاملا غيرمنطقي بوده كه علاوه بر آسيب مشخصي كه براي ايجاد حفره‌ها به پل‌ها رسيده احتمال تضعيف كل پل و به‌هم‌خوردن دوام و قوام آن بر اثر لرزش و فشار كمپرسور وجود دارد.
2- رد كردن سيم برق از كف دهليزها خطر بالقوه برق‌گرفتگي را داراست.
3- نور از پايين حداقل به دو دليل فاقد كاربرد انساني است. اول اينكه چهره انسان را زشت مي‌كند و دوم اين‌كه چشم تحمل تابش اين نور را ندارد.
چيزي كه ما امروز شاهد آن هستيم تلاش ناموفقي است براي ارائه ي هنر كه به سادگي به ضد هنر تبديل شده است.














Wednesday, February 18, 2004

وحشت در ميدان فردوسي

شب 22 بهمن از خيابان انقلاب مي گذشتم.همه جا توپ و ترقه در مي كردند. نزديك ميدان فردوسي كه رسيدم منظره اي ديدم كه نمي توانستم دركش كنم. روي درختهاي ميدان گله اي از موجودي پرنده مي پريدند. مانده بودم كه اين چي مي تونه باشه. فكرم به شب پره ها رفت، اما ديدم خيلي بزرگترند. بعد گفتم يعني خفاش هستند. اينجا توي شهر. همه اينها يكي دو ثانيه طول كشيد. ديگر كاملا نزديك ميدان شده بودم كه ديدم گنجشك هستند. يك نفر با كلاشينكف ايستاده بود كنار ميدان و ده پانزده نفري هم اطرافش بودن. داشت طرف آسمون تير در مي كرد. با هر تيرش گنجشك هاي خواب زده و وحشت زده از روي درخت به پرواز در مي آمدند و باز مي نشستند. احساس خيلي بدي به من دست داده بود.فكر كردم اين چه جهنمي است كه حتي گنجشك ها هم در آن آرامش ندارند.

Wednesday, February 04, 2004

زيبايي و حقيقت

چرا هنر را انگيزه اي حياتي مي خوانم؟ شايد در اينجا بايد تعريفي را كه از هنر دارم روشن تر كنم. گفتار عاميانه اي هست كه هنر را غذاي روح مي خواند. اما من بر اين باورم كه هنر نه غذا كه ويتامين روح است. غذا شايد علم و فلسفه باشد. شما نمي توانيد بدون غذا به زندگي ادامه دهيد اما بدون ويتامين كافي حياتي محقر ممكن است. حيات شاداب و سرزنده نور و گرما و هواي تازه مي خواهد. اين ها اساس هنر است. هنر تماس ما را با جهان عواطف و احساسات زنده نگه مي دارد. فلسفه و علم وظايف ديگري دارند. براي افلاطون شعر آفرينشي مسخره و بي مورد است تا آن حد كه به بيرون راندن شاعران از شهر حكم مي دهد. اما دنيا بدون شعر دروغي تحمل ناپذير است. فيلسوفان معاصر هم به اين نتيجه رسيدند كه هنر جزء تفكيك ناپذير زندگي است. هگل هنر را« بيان محدودِ نامحدود» مي خواند. شاملو همين تعبير را زيباتر بيان مي كند؛ «گنجاندن كوزه اي در قطره اي». من با اين تعبير موافقم. از راه هنر انسان به روح خود نزديك تر مي شود و آگاهي اش از دنياي درون و بيرون از خود افزون مي شود. غنا مي يابد. و با جهاني از ظرافت و زيبايي در مي آميزد.
چرا هنر با مقوله ي زيبايي توام است؟ هدف زيبايي چيست؟ چه چيز زيباست و آيا زيبايي همواره مترادف لذت است؟ جواب اين سئوالات را شايد فيلسوف بهتر از هنرمند بداند. اما هنرمند است كه مي تواند زيبايي را خلق كند، در آن دخل و تصرف كند و آن را «بيافريند». اين آفرينش شكلي براي او شكلي كاملا طبيعي دارد. همانطور كه درخت از تركيب شيميايي و فرمول سيب خبر ندارد، اما مي تواند آن را توليد كند. تعبير، نقد و تفسير كار هنرمند نيست. هنرمند تنها براي يك كار ساخته شده و آن توليد هنر است. انتظار بيهوده اي است كه نقاش در باره ي نقاشي اش «حرف» بزند. مگر اينكه از موضعي بيرون از هنر به اين كار بپردازد. در اين موضع نيز او ديگر نقاش نيست بلكه منتقد يا روايتگري است مثل بقيه. و بدون ترديد منتقدان متخصص در اين كار از هنرمند بسيار موفق ترند. من به شخصه گفته هايي در باره ي نقاشي هايم از افراد مختلف شنيده ام كه روحم هم از آنها خبر نداشته. تعبير و تفسيرهايي كه گاهي بي نهايت به موضوع نزديك شده اند. درست است كه منتقد در نهايت دايه است نه مادر اما گاه دايه بيش از مادر درباره ي كودك مي داند.
زيبايي اما تعبيري سخت نسبي است. از نظر من دو نوع زيبايي وجود دارد. زيبايي كه شايد بتوان آن را غريزي ناميد و قابل درك براي همه ي موجودات زنده است. زيبايي پرنده ي نر رنگارنگ كه نشان از سلامت و توانايي ژنتيكي اش در باروري است. اما اين زيبايي محدود است. سيمون دوبوار در كتاب سالخوردگيش مي گويد كه در زبان سرخپوستها براي زيبايي و جواني يك تعبير هست. اين تعبير به روايتي صحيح است. زيبايي كودك و گل از اين قبيل است. اما زيبايي لبخند مي تواند از جنس ديگري باشد. لبخند يك دوست زيباست، حتي اگر دندان هاي زرد و بي ريختي داشته باشد. اين زيبايي است كه از سطح مي گذرد و با عمق روح انسان درگير مي شود. اين زيبايي با زيبايي لبخند كودك تفاوتي ماهوي دارد. به هر حال ما اين دو نوع زيبايي را حس مي كنيم و در دنياي هنر به هر دوي آنها پرداخته شده است. زيبايي دختران نوجوان تابلوهاي رنوار از جنس اول است. اما تابلوي 18 ماه مي از گويا نيز براي ما زيباست. به خاطر حقيقتي كه در آن وجود دارد. حقيقتي كه بيانش ساده نيست اما هنرمند توانسته دنيايي از تعابير را در آن بگنجاند. ولي آيا نقاشي هاي مخوف مثلا فرانسيس بيكن هم براي ما زيبا هستند؟ آيا در ما ايجاد لذت مي كنند؟ روشن است كه كسي از ديدن لاشه ي شقه شده ي گوشت بالاي سر يك انسان دفرمه شده حظ بصر نمي برد. اما اين نوع تابلو نيز به شكلي ديگر براي ما بر انگيزاننده است. تنها به يك دليل به خاطر بيان حقيقتي كه در آن موجود است. من نمي توانم بگويم از ديدن اين تابلو لذت مي برم. تنها مي توانم بگويم كه هرگز نديدن آن برايم رنج آور است. اگر رنج را مقابل لذت قرار دهيم. ندانستن رنج آور است و اين تابلو آگاهي مي دهد. آگاهي اي كه ما را باز سرشار از احساسات و عواطف انساني مي كند. به اين ترتيب آگاهي نيز جزئي از زيبايي حقيقت است.

در مينياتور ايراني تابلوهاي زيادي با موضوع جنگ و شكارگاه هست. سطح همه ي اين تابلوها از رنگ هاي درخشان پالتِ مينياتوريست هاي ايراني پوشيده شده. اين رنگها در اوج هماهنگي اند. هماهنگي نيز جزيي از زيبايي است اما از نوع غريزي آن. اين تابلوها زيبا هستند اما هيچ كدام به عنوان شاهكار مينياتور ايراني شناخته نمي شوند. شاهكارها تصاويري هستند مثل چوپان و گوسفندهاي رضا عباسي. چون در آن دروغ نيست. اين بحث پيچيده است و اجازه دهيد با مثال ديگري موضوع را روشن كنم. ميرعماد استاد بي بديل و پدر خط نستعليق است. نستعليق خطي است كه بيشترين هماهنگي بصري در آن رعايت مي شود. ميرعماد استاد اين هماهنگي است. او رساله اي دارد كه در آن همه ي رازهاي فني كارش را توضيح مي دهد. يك رساله ي تئوريك بي نظير درباره ي خوشنويسي. در جايي از اين رساله يكي از مهمترين كنتراست هاي خوشنويسي را بيان مي كند. كنتراست بين سطح و دور. يعني تضادي كه فرم هاي مسطح با فرم هاي مدور ايحاد مي كنند. اين تضاد اگر خوب درك و اجرا شود هماهنگي مي آفريند. اما تعبير ميرعماد مثل همه ي نوابغ هنر دنيا از موضوع ساده نيست. او سطح و دور را به كل دنيا نسبت مي دهد و مي گويد كه زمين سطح است و آسمان دور. به اين ترتيب او كاملا بر ابزار كارش مسلط است و در ميان كارهايش شاهكارهايي تكرار نشدني هست. اما همين شخص چليپايي دارد كه در آن با رعايت همه ي اين هماهنگي ها و ظرافت ها اين متن را در مدح شاه مي نويسد: شاها تيغت به ازبكان شد خونريز/ اين تيغ به قتل روميان بادا تيز/...... اين قطعه چيزي از بقيه ي كارهاي او كم ندارد و ممكن است براي كسي كه زبان فارسي نمي داند بسيار دل انگيز باشد. اما بعيد مي دانم روشنفكر معاصر فارسي زبان بتواند اين نوشته را به راحتي تحمل كند. فقط يك ديوانه ممكن است آن را به ديوار اتاقش بياويزد. اين مثال را مي توان به شعرهاي اساتيدي مثل حافظ نيز تعميم داد. كسي شعر هاي حافظ را در مدح شاهان بيشعور دورانش به عنوان اثر هنري نگاه نمي كند. هر چند اگر آنها را هم براي كسي كه زبان فارسي نمي داند بخوانيد از موسيقي بي نظيرش تعريف خواهد كرد. اين آثار در بر دارنده ي دروغ اند و دروغ مخالف زيبايي است، بسادگي چون حقيقت را نابود مي كند. اين منطق ساده و روشن است. زيبايي غريزي تمام حقيقت نيست. و در مواردي ناقض حقيقت است. زيبايي آدمي كه از او متنفر باشيد تحمل ناپذير است.

Wednesday, January 21, 2004

دردسر فريدا كالو


این مقاله مي تواند در آمدی باشد بر زندگی و هنر فریدا کالو، نقاش و چهره ی سرشناس معاصر مکزیک. نقاشی، هنر و زندگی کالو پیچیده و راز آمیزاست. سبک خاص و مستقلی دارد و کار هنریش واجد ارزش های فراوان تصویری و روانشناختی است. بر همین اساس آثار فراوانی در مورد او به چاپ رسیده و پژوهش برکار او کماکان ادامه دارد. مقاله ی حاضر یکی از جدی ترین نقد هایی است که تا کنون بر کار او انجام شده و اصل آن به انگیسی، پای ثابت اکثر سایت های جدی اینترنتی است که به فریدا می پردازند. نقاشی کالوامروز به شکل گسترده ای در دنیا مورد توجه واقع شده است. تا حدی که منسیمر شهرت او را بیشتر از ون گوگ تخمین می زند.

دردسر فريدا كالو
ژوئن 2002
حقایق تلخ در باره ی درخشانترين هنرمند زن فصل
استیفنی منسیمر

كاش يكي دو دهه ديرتر به دنيا آمده بودم. آنوقت سال آخر دبيرستان در 1981 به جای تحمل طعنه و كنايه ها ی مردم در باره ی ته سبيلم می توانستم خود را سطح بالا احساس كنم، حتی می توانستم هنرمندان بی سليقه ی هاليوود را هم دست بیاندازم، اين بلوندهايی كه دارند زور می زنند تا با كرك هلويی بی مقدارِ صورتشان ادای نقاش و چهره ی سرشناس متاخرمكزيكي، فريدا کالو را در بياورند. او که به موهای صورتش چنان افتخار می كرد كه آنها را صاف توی پرتره اش نقاشی كرده است. تازه از برکت اين كتابهای داستان، عروسك های كاغذی، و كيت های هنری كه نياز كودكان هزاره را به ايفای نقش با ابروی پيوسته بر می آورند، قدر و منزلتم کلی هم بالا رفته بود. به لطفِ تبِ فريدای بی نظيری كه این روزها همه جا را پركرده سبيل و ابروی پيوسته بين موزه روهايی كه از نمايشگاه اخير نقاشی های کالو--همراه با جورجيا اٌ کیف و اميلی كار-- در موزه ی ملی هنر زنان در واشنگتن ديدن می كنند تقريبا مد شده است. آنها در حالی كه پٌزِ ابروهای پيوسته شان را می دهند با كوله پشتی پر از يادگارهای فريدا : ساعتهای فريدا ، “موس پدِ شهيد “ ، عروسك ها، آويزهای ديواری سرتاسری، كتاب ها، كتاب های جيبی، آينه ها، آلبوم ها، و پرده های تعويض لباس ، موزه را ترك می كنند.
هيچ زن سبيلويی هرگز مثل فريدا کالو مورد تحسين قرار نگرفته و در بازار سوداگران مطرح نشده است. همچون چه گوارایی مونث، او نیز به صنايع خانگی پيوسته است. در چند سال گذشته ولوو از پرتره ی او برای فروش خودرو به هيسپانيك ها استفاده كرد، مجله ی تايمز روی جلدش آورد وسرويس پست امريكا تمبرش را چاپ كرد. مثل مسابقه ی فريدا بود. اپرای فريدا ، نمايش ها، مستندها، نوول ها، حالا هم فيلمی به زبان انگليسي. در فستيوال كن زيباروی مكزيكی سلما هايك، نقش فريدا را با سبيل به نمايش گذاشت. -- گفته می شود عليرغم مخالفت هاليوود--. هايك كه نقش را از چنگ مدونا و جنيفر لوپز در آورد به رمه ی ستارگان نخبه ای وارد شد كه بازيگر لاتين، لوتاريو آنتونيو بَندِراس را نيز در بر می گيرد.
مكتب کالو پس از اولين ظهور در سال 1990 به خوبی شناخته شد. از آن پس، هنرمند با شكستن ركورد فروش نقاشی تيتر ساز شد. يك ميليون دلار نازنين در حراج،- به لطف مدونا كه نقشی نه چندان كوچك داشت- كلكسيونر مشتاقی كه مدعی "تشخيص درد او و رنج او..." بود. امروز، نقاشی ها با شكستن ركورد 10 ميليون دلاری این مرز را نيز به طرز ديوانه واری در نورديده اند. رقمی كه کالو را در رقابت با پيكاسو، پالاك، و وارهول قرار داده است.
آنچه دهه ی پيش یک هوس زودگذر به شمار می رفت امروز فقط رشد كرده و قوی تر شده. کالو تصويری شده مثل تصوير كودك روی آگهی ها، تصويرزنی برای تمام فصول سياست. در 1998 مجله ی كوزموپوليتن زنان را به خواندن زندگی نامه ی کالو به عنوان يکی از 10 سبك، در«تجليل زن ملی ماه» بر انگيخت. جان برگر در كتاب جديد مجموعه ی مقالات برای بزرگداشت معاصرانِِ ضدِ شرِ سرمايه داری جهاني، مديحه ای برای کالو می نويسد: شهرت جهانی او پاره اي به خاطر اين واقعيت است كه … در نظم نوين جهانی تقسيم رنج يكی از پيش شرط های رسيدن به پالودگي، تشخص و خوشبختی است.
موزه ي تازه تاسيس هنرهاي زنان در نيويورك، در شوي اخيرش ركورد همه ي گيشه ها را به ويژه با 28000 زاير کالو شكست. سوزان فيشر استرلينگ معاون موزه مي گويد: «به نظر مي آمد هر گروه چيزي از ارزش هاي کالو را درمي یابد. همه ي ما به نوعي با خودمان و جنسيتمان تسخير شده ايم. کالو تا حد زيادي از فرهنگ خودشيفتگي تن دور بود.»
جورجيو لاكي، مدير موزه ي هنر آمريكايي هاي لاتين در كاليفرنيا میگوید: «هنر كالو نقش زدن جذبه ي درون است، اعتراف گونه، و ناگزير، چونان تجلي نوري بر ذهن.» -- و اضافه میکند: ُ" فريدا کالو هنرمندي راستين در زمانه اي راستين بود".
فمينيست ها هم در جشن عروج کالو به سوي «بزرگي» شركت مي كنند به این شرط که شهرت او به هنرش ارتباط داده شود، طرفداران کالو چنان در داستان زندگيش غرق شده اند كه نقاشي ها برايشان مثل مصور سازي هاي ساده به نظر مي رسد. با قصه ي تراژيك رنج هاي جسمی، فلج اطفال در شش سالگي، تصادف مهيب در هجده سالگي، و افسون دوستان و عشاقي كه بين آنها از عكاس و جاسوسه ي روس، تينا مودوتي، تا تروتسكي ديده مي شوند. اين ملات اشتهای هاليوود را تیز می کند، داستاني كه به روز درآمده و شيك شده، تا او را براي ورود به پانتئونِ «هنرمندان بزرگ» آماده كند.
اما داستان کالو مثل یک کلاغ چل کلاغ های تلفنی، هر چه بیشتر گفته شده ناقص تر شده، با حذف جزئیات دردسر ساز آن که بيانگر شخصیتي است بس پیچیده تر و پر خطا تر از آنچه که فیلم ها و کتابها ی آشپزی پیش نهاده اند. بالا بردن هنرمند به جای هنر فهم مردم را از جایگاه کالو در تاریخ کاهش می دهند و آنان را از دیدن حقایق بس عمیق تر و مضطرب كننده تر در آثار او محروم می کند. و دردسر بزرگتر وقتی پیش خواهد آمد که با لفت و لعاب دادن زندگینامه ی کالو به وسیله مبلغین، او را چنان بالا می برند تا برای سقوط ناگزیر و تیپیکِ زنانِ هنرمند آماده شود؛ آنگاه مخالفین اش با هم متحد خواهند شد و تصویر باد كرده ي او را به پایین پرت خواهند کرد و به همراهش هنرش را.

ورود به باشگاه پسران
بالا نشاندن هنرمند بر فراز هنر منحصر به کالو نیست. بر اساس گفته ای قدیمی هنر بزرگ وجود ندارد آنچه هست هنرمند بزرگ است. تاریخ هنر از 1435 یا حتی قبل از آن با ورود کاراواجو که پس از درگیری و کُشتن فردی به خاطر اختلاف در امتیاز تنیس در 1606 از رم فرار کرد، روی شخصیت هنرمندان فوکوس کرده است. کاراواجو سنگ بنای این ایده آل رمانتیک را گذاشت که در آن هنرمندان بچه های تخس دردسر سازند و بوهِمی هایش هنجارهای جامعه ی مبادی آداب را دست می اندازند. این سنت هنری خوراک مناسبی برای شرح حال نویس ها فراهم آورد؛ به اين ترتيب زندگی جکسون پالاک، ژان ميشل باسكيا، ون گوگ، و ميكل آنژدر فیلم ها جاودانه شد. در این زندگی نامه های تصویری تلویحاً به این موضوع اشاره مي شود که هنرمند باید پذیرای درد، رنج و احساس عمیق باشد؛ چیزی که به هنرش غنا می بخشد. مارگارت لینداور پروفسور دانشگاه ایالت آریزونا؛ مؤلف کتاب فريدا ی بلعنده-- تاریخ هنر، محبوبیت و شهرت فريدا کالو می گوید: تقریباً تا سال 1970 نه زن هنرمند بزرگی وجود داشت و نه طبعاً ادبیاتی که توضیح دهد آنها چگونه و کجای تاریخ هنر غرب قرار می گیرند. با جان گرفتن فعالیت فمینیست ها، زنان سعی در رفع و رجوع مسئله کردند، پروژه ای که چندان هم آسان نبود.
از لحاظ تاریخی محدودیت فرصت برای زنان به این معنی است که تعداد اندکی از زنان می توانستند به کار هنری بپردازند و از این میان، کارِ تعداد بسیار اندکی هم گرد آوری شده و شناسنامه دار است. در طول قرنها در ميان محققین و هنرمندان مذکر رسم بوده که کار زنان هنرمند با استعداد را امضا یا تصحیح کنند. هر بار هم محققین به یک هنرمند شاخص زن برخورده اند برای رعایت عرف اعلام کرده اند او ُبا هنرمندان مرد ارتباط داشته. و این بدین معنی است که اغلب این هنرمندان در طول عمرشان نادیده گرفته شده یا حداکثر تحمل شده اند. تحمیل عرف مذکر وقتی بارزتر می شود که هنرمند مشهور، زنی زیبا باشد و دارای دوستان سرشناس.
کالو عالیترین نامزد بود. او گوش خودش را قطع نکرده بود اما داستانی دهشتناک داشت. در سال 1925 در مکزیکو سیتی وقتی که 18 ساله بود اتوبوسش با تراموایی تصادف کرد. میله ای فلزی شکمش را سوراخ کرد و از واژنش خارج شد. ستون فقراتش در سه نقطه شکست چند تا از دنده هاو لگن هم شكسته بود. پاي راستش از 11 نقطه ترك برداشت..پنجه ي پا هم از جا در رفت و ضرب ديد. کسی گمان نمی برد زنده بماند یا اگر ماند بتواند دوباره راه برود؛ اما پس از یک ماه بستری شدن در بیمارستان به خانه بازگشت. برای ماه ها با بدنِِِ ِ سرتا پا گچ گرفته شروع به نقاشی روی سه پايه اي کرد که مادرش برایش سر هم کرده بود. به کمک آینه، کالو نقاشی علامت اختصاری اش را شروع کرد؛ تصویر خودش. از میان حدود 150 تایی کار باقی مانده از او بیشترشان پرتره اند. بعدها او چنین گفت: «من خودم را نقاشی می کنم چون اغلب تنها هستم و چون خودم را بهتر از هر سوژه اي مي شناسم.
جراحات جسمی اگر کافی نبود، داستان و هنر کالو با چیزی کامل شده که خود آن را دومین تصادف زندگی اش می نامید: دیه گو ریورا، نقاش دیواری کار مشهور مکزیکی، کسی که برای 25 سال همسر او بود. ریورا زنباره بود، عادتی که پس از ازدواج با کالو، سومین زنش هم از سرش نیفتاد. معروف است برای زنان آمریکایی مسافر مکزیک، سکس با ریورا به اندازه ی بازدید از تنوچتیتلان حیاتی بود. ریورای 300 پوندی حتی با خواهر کالو، کریستینا هم رابطه داشت. ( درمقابل، کالو هم روابط خودش را با مردان و زنان دیگر داشت).
کالو و ریورا هر دو از طریق حزب کمونیست در سیاست مکزیک فعال بودند و بسیار مهم است بدانیم که وقتی کالو، ریورا را ملاقات کرد او رهبر و سمبل حرکتی فرا انقلابی موسوم به مکزیکانیداد بود.حركتي كه به مخالفت با تآثیر هنر «قاب شده» ی غرب برخاسته بود و در مقابل آن هنر «واقعی» و اصیل مکزیک مثل دست ساخته های دهقانان و هنر پیش کلمبیایی را قرار می داد. کالو هم کشته مرده ی پیراهن های بلند آنان بود كه در عین حال این سودمندی عملی را هم داشتند که پای ناقص شده در اثر فلج اش را هم می پوشاندند.
کالو همچنان مخالف سرایانه، استانداردهای مرسوم زیبایی را هم زیر پا می گذاشت. او پیوستگی ابروها و سبیلش را بر نمی داشت که هیچ، بلکه با ابزارهای مخصوص برسشان می زد و حتی با مداد تیره ترشان می کرد.
ظاهرا نقاشی های کالو در سنت پرتره های قرن نوزده مکزیک ریشه دارد، با ترکیبي بدیع از عناصر فرهنگ مردم مکزیک و فرهنگ بدویِ پیش کلمبیایی. تا سال 1930 و پيش از او هرگز کسی چنین ترکیب هایی ارائه بود. کارهایی عموما کوچک و صمیمانه که در تضاد با سنت نقاشی های دیواری عظیم زمان خود قرار می گرفت. کالو بیشتر کارهایش را همچون نقاشان خیابانی کپی کار مکزیک، به جای بوم روی فلز می کشید؛ سبکي برگرفته از نقاشی های کوچکی که به قصد نذر و نیاز و برای خاصیت معجز گونه شان در رفع بلا به مریم باکره یا مقدسین تقدیم می شدند.
نقاشی ها اغلب بازتاب روابط آشوب زده ی او با ریورا است و غم ِ سلامتی پیوسته رو بزوالش. کالو از تصادف تا مرگ متحمل بیش از 30 عمل جراحی شد و نهایتا پای قانقاریا زده اش قطع شد. او در تابلوهایش درد را نمایش می دهد، همچنانکه به دقت تصویرخود را به مثابه «الهه ی رنج» می پرورد.
زمانی که ریورا مشغول نقاشی دیواری انستیتتوی هنرهای دیترویت بود کالو متحمل سقط جنینی شد که او را برانگیخت تا تکان دهنده ترین پرتره هایش را به تصویر کشد؛ آنچه بعد تر تخم شهرت او را به عنوان یکی از اصیل ترین نقاشان زمانه کاشت. درآن ماه های دیترویت او تابوها را شکست، سقط جنینش خود را نقاشی کرد؛ همینطور کاری با عنوان« تولد من» که نگاهی تکان دهنده به اندام زنی نیمه پوشیده است با سر خون آلود کالو ي نوزاد که تازه از زهدان سر زده.(این تابلو طبعاً به مدونا تعلق دارد). ریورا در اتوبیوگرافیش چنین می گوید: "فريدا کار بر مجموعه شاهکارهایی را آغازکرده که تا کنون در تاریخ هنر نقاشی بی سابقه بوده است. کارها در ستایش قدرت زن است دربدوش کشیدن حقیقت، واقعیت، ظلم، و رنج. براستي هرگز پيش از اين زني چنين شعر رنج را بر پرده نقش نزد آنسان که فريدا در روزهاي ديترويت به انجام رساند."
گرچه کارِ کالو هرگز مثل شوهرش توجه بر انگیز نبود اما تحسین پاره ای از منتقدین را نيز برانگيخت. هنگامي که سورئالیست بزرگ آندره برتون به مکزیک آمد، در دام عشق نقش و نقاش گرفتار شد، او چنینش ناميد: "روباني دورِ يك بمب"؛ برتون سال 1938 در نیویورک نمایشگاهی برای فريدا ترتیب داد که یکی از دو نمایشگاه تمام عمرش بود. کالو نقاشی را ادامه داد هر چند سلامتی رو بزوالش او را به سوی مصرف مواد مخدر و الکل کشید. اما اعتیاد دیگر کنترلش را از بین برده بود و ظرافت قلمش را که وجه مشخصه ی بهترین آثار اوست از دست برد. او در 1954 با سینه پهلو در راه پیمایی ِکمونیست ها در اعتراض به براندازی حکومت دست چپیِ گواتمالا بدست امریکا شرکت کرد و چهار روز بعد به مرگ-- یا شاید خودکشی از دنیا رفت.
نوزایی کیشِ شخصیت
در جریان اصلی هنر دنیا تقریبا براي 30 سال خیری از کالو نبود تا اینکه هایدن هِررا بیوگرافی معروفش را در 1983 نوشت. تا هنگام چاپ کتاب حتی یک تک نگاری هم بر كالو وجود نداشت تا دستكم مردم بدانند كار او شبیهِ چیست.اما بیوگرافی كه مي‌توانست پایه ای باشد برای يك شوي تلويزيوني تله نوولا، تب فريدا را شعله‌ور كرد. 1991 بود که موزه ی هنر متروپوليتن با پرتره ی او روی اتوبوس های نیویورک تبليغ كرد.
امروز شهرت کالو همطراز اِویتا پرون و بسیار بیشتر از ون گوگ است--اتفاقی نیست که وقتی مدونا ده سال پیش نتوانست نقش کالو را بازی کند در نقش اِویتا ظاهر شد-- در میان همه ی خرت و پرت های میز فروش کادوی موزه ي ملي زنان نيويورك فقط پرتره ی کالو است که برای تزئین یخچال ساخته شده؛ نه مثلا تابلوی تولد من یا زخم های کوچک، تابلویی مضطرب کننده با زنی خونزیرکه بر تختی افتاده و مردی که بالای سرش خنجر بدست ایستاده است. رخسار کالو سمبل همیشگی کار هنرمندان بسیاری است که اکنون مدیحه سرای اویند. از1970 به بعد هنرمندان چیکانو در کالیفرنیا همه عهد کرده اند تا برای بزرگداشت میراثشان تصویر او را در نقاشی های دیواری شان بیاورند. اما کار وقتی بالا می گیرد که آقای هنرمند زن پوش ژاپنی یوساماسا موریمورا هم اخیرا در شویی به نام گفتگوی درونی با فريدا کالو ظاهر می شود و در آن خود را به لباس و آرایش کالو در پرتره ها در می آورد. مردم بی شماری از فريدا مانیا به لرزه در آمده اند، آنهم نه به خاطر ابراز احساسات فمینیستی شان. گریگوری لاکی از موزه ي هنرهاي لاتين آمريكا می گوید: من به شخصه فکر نمی کنم شهرت مفرط یک هنرمند چیز بدی باشد. ممکن است شما با این ميان پرده ي بازاری کردن همه چیز مخالف یا موافق باشید. اما ما با نسل جوانی احتیاج داریم که درگیر دنیای هنر شوند و او آنها را به این سو می کشاند. جوانها مثل او لباس می پوشند. این هم مد است اما این یکی مد خوشایندی است.
ممکن است لاکی بگويد این یکی مدِ قابل تقدیسی است، چنانکه ارزيابي كالو به مثابه تمثالي مقدس قيمت کارش را بالا برده است، و در کنار نمایشگاه های امپرسیونیست های همیشه حی و حاضر انبوه جمعیت را به فروشگاه کادویی موزه می کشاند. اما روی دیگر فريدا مانیا خطر آشکاری است برای هنرمندان زنی که می خواهند با آنان نه به عنوان یک پدیده که بطور ساده به عنوان هنرمند برخورد شود.
کیش پرستش شخصیت کالو الگویی آشنا است که در آن زن، هنرمند بودن را رهاکرده و به سوژه هنر تبدیل می شود؛ تغيير يافته از نیرویی خلاقه به بت خاموشی که جنسیت زنانه اش را بدوش می کشد. ویتنی چادویک در کتاب خود به نام زنان، هنر و جامعه با داستانهایی نظیر ماریتا روبوستی بزرگترین دختر نقاش ونیزی تینتورتو ، مسير اين رد پا را تا قرن 16 پی گرفته است. روبوستی 15 سال تمام وقت در کارگاه پدرش کار کرد و چنان مهارتی یافت که کارش از استادان بزرگ غیر قابل تشخیص است. شهرت او به عنوان نقاش پرتره احترام امپراتور و تأیید پدر را به همراه داشت. روبوستی پس از مرگ در حین زایمان در30 سالگی، به سوژه ی دلربایی برای دیگر هنرمندان و نویسنده ها بدل شد.اما نه به خاطر آثار بزرگش که به خاطرآن پایان تراژیک. هنرمندان رمانتیک قرن 19 به دنبال چادویک چهره ی روبوستی را از هنرمندی اعجوبه، به «زنِ قهرمان مسلولی که منفعلانه در انتظار مرگ نشسته و پدر را هنگام آقرینش شاهکارها تحسین می کندد» تغییر دادند.
برخی تاریخ نویسان فمینیست با چنین سوء تعبیری از هنرمندان زن به مبارزه برخاستند اما جنون محبوبیت کالو بار ديگر آن را انتقام جویانه ُزنده کرد. بي‌گمان کالو با نقاشی خود به مثابه زنی خاموش و رنج کشیده اين فراگرد را ساده کرده است. به هر روی فرهنگ توده وار کالو اکنون متضمن فصلی مسموم است: قربانیگری. مری گاراد، پروفسور تاریخ هنر در دانشگاه های امریکا چنین می گوید او قربانی فرهنگ پدرسالاری بود، قربانی همسری بی وفا، و به سادگی قربانی تصادفی دهشتناک. اما احتمالا تنها به یک دلیل چنین محبوب است: مردم دوست دارند زنان را قربانی ببینند.
راست بسان یک زن
تقاضا برای صدور زندگینامه های تراژیک پیش نیازی برای تایید بزرگی زنان با استعداد هنرمند شده است اما این بال ازموم است. موردِآرتميسيا جِنتیلسكی را نگاه کنید که نیویورک تایمز پس ازگشایش نمایشگاه کارهای او درموزه یهنر متروپولیتن درفوریه عنوان«Œit' girl» دختر فصل را به او اعطا کرد.
آرتميسيا زاده ی 1593 در رم، دختر اوراتسیو جنتيلسكي، یکی از پیروان بسیار مهم کاراواجو است. آرتميسيا اولین زن هنرمند تاریخ هنر غرب با ویژگی های غیر قابل تردید تاریخی است. او هم داستان خوبی دارد. در 1612 یکی از شاگردان پدرش او را مورد تجاوز قرار داد. دادگاه بيدرنگ آرتميسياي نوجوان را برای کشف حقیقت مورد ادعای او با شست شكن شکنجه داد. اما علی رغم چنين آزمون سختي او به عنوان هنرمند در زمان خود به شهرت رسید و به عنوان اولین زن در آکادمی مشهور دلارته دیسِگنو در فلورانس پذیرفته شد. او یکی از نخستین بازکاوی های محققین زن فمینیست در 1970 بود. اما بر اساس همان الگوي قديمي، بیشتر شهرت امروز آرتميسيا نه به خاطر هنرش که به واسطه ی داستان اوست که الهام بخش شماری از نمایش ها، فیلم ها وکتاب ها شده، از جمله داستان اخیر سوزان وریلند و نمایش «لاجوردِ آبی، خون سرخ» که نیمه ی فوریه در نیویورک به صحنه خواهد آمد.
برخلاف تکریم ستایش آمیز کالو، کارهای آرتيمسيا زیر ضرب است.از سوی نمایشگاه مٍت –موزه ي متروپوليتن -- سهم حیاتی آرتميسيا در تاریخ هنر غرب انکار شده و شهرت او با نقدی جدی مشکوک ارزیابی می شود. منتقد و سخنگوی مِت، کِیت کریستینسن می گوید فمینیست ها ی اغوا شده با زندگينامه و قربانيتش درباره ی موفقیت او اغراق میکنند. آرتميسيا به تخمین او هنرمند متوسطی است.
به نظر می رسد واکنش کریستینسن بیشتر به فرهنگ بازاری عوام است تا هنر آرتمیسیا. آرتمیسیا هنرمندي بیتاب، سرشناس و چهره ای مهم در تاریخ هنر است. در تاریخ هنر کسی قبلا زنان را به شکل او نقاشی نکرده بود. به عنوان مثال درتابلوی جودیت هولوفرن ها را کشتار می کند، جودیتِ عضلانيِ او به سر هولوفرن های ضربه می زند. در روایت های قبل این داستان توسط نقاشهای مرد-- که بسیاری از آنها موجود است-- جودیت همیشه زنی نازک نارنجی است که با ناز و غمزه به هولوفرن های خرس وار نزدیک می شود؛ رفتاري که از نظر آنان برازنده ی یک خانم است. اما، اگر هیچ چیز دیگر هم نبود، آرتميسيا می توانست کاری انجام دهد که مردان آکادمی مجاز به آن نبودند: او زنان را از روی مدلِ زن نقاشی می کرد، نقاشی تمام برهنه از سوزانا و کلئوپاترا در زمان او نادر است. واکنش سخت به آرتمیسیا نشانگر استانداردی دوگانه در هنر است. هنرمندان زن برای ورود به مِت نیازمند ارائه ي زندگینامه ی تراژیک اند- چيزي كه به ندرت براي مردان اتفاق مي افتد. منتقدین از تبليغ بی حد زندگینامه ی ون گوگ توسط مروجينش در بازار هنر شاکی اند. اما چنان که گِرارد اشاره می کند کسی نمی گوید درباره ی ون گوگ زیاده روی شده. او می گوید: این شهرت و اعتبار زنان هنرمند است که همیشه تهدید می شود.
صعود پیش از سقوط
بی شک کالو نیز متحمل همان سرنوشت آرتميسيا خواهد شد- هرچند قرار است واکنش سخت به کار او به این زودی صورت نگیرد. در همین حال احتمالا کارهای کالو در بوته ی آزمایش روشن تری واقع خواهد شد با تاکید بیشتر روی زندگینامه تا خودِ کارها. نمایشگاه موزه ي زنان مثال خوبی است از اینکه چگونه تصویر جاری کالو اغلب مخدوش شده واینکه شاید تصویر او فراتر از زندگینامه بنشیند و لحنی جهانی به خود بگیرد، چنانکه اغلب برای هنر بزرگ پیش می آید. یک دور در نمایشگاه موزه ي ملي هنر زنان بزنید و خواهید دید که حتی از طبیعت بیجان های او هم به عنوان انعکاسی از زندگی خصوصی اش برداشت می شود. میوه ی باز، خوی پرخاشگر جنسی او و عقده ی باروری را بازمی نماید، میمونِ های پرتره اش هم به همين بلا دچارند حتی اگر او آنها را به عنوان حیوان خانگی نگهداری می کرده است. --اما سک خانگی او که در نقاشی ها هست آشکارا چنین تواردی را ایجاد نمی کند--. این شیوه ی تحلیل که همچون همیشه بوسیله ی زنان تشریح شده تا مردان، سنت دیرینه ی دیگری را در نقد هنر دنبال می کند؛ کلیشه زدن ارزش های زنانه در کار نقاشان زن و اروتیزه کردن موضوع بجای توجه به آن چیزی که آنها قصد بیانش را داشته اند. برای مثال یکی از سو تعبیرهای رایج در کار کالو در سوگ نشستن او بر ناتوانیش در داشتن بچه است. هررا می نویسد: بسیاری از نقاشی های او بر آرزوی باروری تاکید می کنند و برخی مستقیما یاس او از ناتوانی در داشتن بچه را منعکس می کنند. یکی از آخرین آنها تابلوی من و عروسک من است که در 1937 نقاشی شده. این نقاشی بیانگر شخصی است که از خیالِ مادری به جان آمده باشد. این پرتره ای از کالو است نشسته بر تختی در کنار کودک/عروسکی با نگاهی مرده. او سیگاری دود می کند و نگاهی خسته دارد، فاصله ای که میان او و کودک روی تحت است شاید انعکاس کمبود غریزه ی مادری در اوست. تصاویر دیگر او از تولد کودک و حاملگی شاید از جمله ی خشن ترین و مخرب ترین آثاری باشند که تاکنون بر بوم نقش بسته.
لینداور از دانشگاه ایالتی آریزونا جدلی را چنین آغاز کرده: هر چند نامه های متاخر کالو اشتیاق عمیق او را به داشتن بچه فاش می کند اما یاس فراوانی که عموما ابرازمی کند ممکن است فقط به این دلیل باشد که فرهنگ زمانه اش خواستارآن بوده است. درواقع نامه های کالو دلسردی عمیق -- اگر نه که نفی مستقیم— او از داشتن فرزند را بازگو می کنند. او تشخیص می داد کودک حواس ریورا را ار کارش، همینطور از او پرت خواهد کرد. سقط جنین داوطلبانه ی او در طی یکی از بارداری ها نیزاحتمالا به همین دلیل بوده است. وقتی او دوباره باردار شد به نگهداشتن کودک فکر می کرد اما نهایتا پس ازنافرمانی عمدی از دستور دکترها مبنی بر ماندن در بستر بچه سقط شد. --در عوض او تدريس مي كرد--.
هر چند غیر ممکن است بدانیم آیا ماندن در بسترمفید بود و آیا جراحات کالو اجازه ی آوردن کودک سالم را به او می داد یا نه، اما این رفتار زنی نیست که مشتاق بچه باشد. چادویک، از انستیتو هنر کلارک و اکنون پروفسور هنر در دانشگاه ایالتی سن فرانسیسکو می گوید: به نظر می رسد تصویر جاری از کالو بیشتر بازتاب هیجان ما در قبال زنان حرفه ای بی فرزند است تا چیزی مربوط به هنر.
کاملا ممکن است کالو سردرگم شده باشد. آرزوی مادری با نگرانی از اینکه نتواند از پسش برآید، احساسی است که مطمئنا برای بسیاری از زنان شناخته شده است. اما این تصویر هنوز با مقدس بازی ناچیز شمرده می شود. لینداور می گوید: اگرنقاشی های کالو را دقیق تر نگاه کنیم او به زنی خطرناک تبدیل خواهد شد و توضیح می دهد که در واقع نقاشی ها بسیاری از ایده آل های فمینیست ها را به چالش می کشاند. او اضافه می کند واقعا اگر به هنر او خوب نگاه کنند به زنی خطرناک بدل خواهد شد. در اینصورت مردم یخچال چسبان های آهنربائیش را کمتر خواهند خرید.
از آنجا که او در 47 سالگی و جوان مرد، هرگز از این شانس برخوردار نبود که برخی از شرح و تفسیر ها بر کارش را رد کند چنانکه جورجیا اٌ کیف انجام داد. او یکبار تهدید کرده بود كه اگر منتقدین دست از تفسیر فرویدی گلهای او بر ندارند نقاشی کردن را کنار خواهد گذاشت. فیشر چنین می گوید: او نمی خواست نقاشی گلهایش با گوهر زنانه یکی دانسته شود شود.
زندگینامه، زگیل ها و همه چیز
اگر تجارت هنر باید روی زندگینامه تمرکز کند، زندگینامه باید حداقل در بر دارنده ی عیوب هنرمند هم باشد. هنرمندان بزرگ از این مته به خشخاش گذاشتن ها جان به سلامت در می برند. اما از آنجا که به نظر میرسد زن باید برای ورود به مِت -- موزه ي متروپوليتن-- قدیس باشد، سوداگرانِ کالو با زرنگی از نگاه به بخش های کمتر جذاب زندگینامه چشم پوشی می کنند. این مشابه رفتار چپ ها در نادیده گرفتن این حقیقت است که ریگوبرتا منچو برنده ی نوبل جعلیات زیادی در این سرگذشت وارد کرده است. باید در خدمت قهرمان پرستی بود و بخش های زیادی از زندگی کالو اصلا قهرمانانه نیست.
بسیاری از جراحی های او غیر ضروری بود. حتی هررا هم به این موضوع اشاره می کند: مشکلات جسمی کالو اگر این قدر کشنده بودند هرگز نمی توانست آنها را به زبان هنر برگرداند. دوست نزدیک کالو دکتر لئو الوسر باور دارد که او بسیاری از جراحی ها را برای جلب توجه مردم انجام می داده، بیشترهم به خاطر ریورا. شکی نیست که او چنان به ستوهش می آورد که فمینیست ها را به تعطیم وادارد. او همچنین چند بار دست به خودکشی زد و بیشتر زندگی بالغانه اش در اعتیاد به الکل و مواد مخدر گذشت.
و مهمتر از همه اینکه کمونیسم کالو-- که حالا هر جور هست درز گرفته می شود-- او را به پذیرفتن برخی مواضع سیاسی غیر قابل بخشش سوق داد. در 1936 ریورا که خود را وقف تروتسکیسم کرده بود از ارتباط هایش استفاده کرد تا برای تروتسکی و همسرش که مجبور به خروج از نروژ بودند پناهندگی بگیرد. ریورا و کالو تروتسکی ها را به خانه ی فامیلی کالو بردند، جایی که کالو مرد مسن را اغوا کرد. -- او پرتره ای از خود را نیز به او هدیه کرد که اکنون بر دیوار موزه ي ملي زنان واشنگتن آویخته است.
کالو پس از ترور تروتسکی و بازگشت به سوی عشاق قدیمش در مصاحبه ای تلافی جویانه چنین ابراز کرد که تروتسکی فردی زبون بود و هنگام اقامت در خانه ی آنها از او می دزدید. -- چیزی که حقیقت نداشت--. كالو چنين مي گفت: از زمان ورودش کفر مرا با تظاهر کردنش در می آورد، و با فضل فروشی اش‎، که خیال می کرد بیش از حد مهم است.
بندرت اثری از این جزئیات غیر متملقانه در چکیده ی زندگینامه ها ی کالو پیدا می شود. و نه این که در حقیقت کالو از آن رو به تروتسکی می تازد که استالینیستی مومن است. کالو حتی پس از آنکه همه می دانستند استالین مسئول مرگ نه فقط تروتسکی که میلیونها نفر از مردم است نیز به پرستش او ادامه داد. یکی از آخرین نقاشی های کالو -- استالین و من-- نام دارد، دفتر خاطرات او پراست از -- زنده باد استالین!-- های شتابناک دخترمدرسه وار و آرزوی دیدار او. چیزی که کمتر هم افتضاح آمیز نیست اما ناچیز شمرده می شود اتحقیر گرینگو هایی است که امروز این طورکشته مرده ی کارش هستند. هنراو آشکارا نسبت به آمریکا توهین آمیز است. عجیب است که سرویس پست امریکا به چاپ تمبر کالو فکر کرده. چادویک می گوید: -- ویزای هنرمندها - خارجی ها- این بار با سیاست کالو رد خواهد شد.--
پس از کشف دوباره ی او در 1970 یکی از معدود افرادی که آشکارا به نقد سیاسی کالو پرداخت اکتاویو پاز برنده ی پیشین نوبل و هم سرزمين اوست. در مقاله ای در باره ی هنر مکزیک می پرسد آیا ممکن است آدم هم هنرمندی بزرگ و هم -- پست و ِرند-- باشد، او نهایتا پاسخ می دهد بله امکانش هست. اما اشاره می کند که این به خاطر هواخواهی استالین بود. -- بیش از آنکه دیگو و فريدا سوژه ی تبرک باشند باید موضوع مطالعه و توبه قرار گیرند.-- ... ضعف آنها، عیوب و لکه هایی که در کار دیگو و فريدا ست در اصل اخلاقی هستند. هر دوی آنها به ارزش های بزرگشان خیانت کردند و این در نقاشی آنها قابل مشاهده است. ممکن است هنرمندی مرتکب خطاهای سیاسی یا حتی جرمهای عمومی شود اما حقا که هنرمندان بزرگ - ویلون یا پاوند، کاراواجو یا گویا- اشتباهاتشان را بازخرید کردند، همینطور هنر و احترامشان را.
این میراث الزاما متعلق به هنر زنان نیست. پابلو نرودا شاعر محبوب چپ شیلی نیز شعرهایی برای استالین سرود که هرگز در چاپ کتابهایش آورده نمی شوند. اما چشم بستن بر طرف تاریک شخصیت هنرمندان محروم نگاه داشتن ستایشگران هنرشان است. بدون دانستن اینکه در1953 حال کالو آنقدر زار بود که حتی نمی توانست قلم مو دست بگیرد، مردم از کجا می توانند بفهمند چرا کارهای آخرش این قدر بد هستند. یک رهگذر اتفاقی ممکن است به سادگی با مشاهده ی بوم کثیف و درب داغان آویخته بر دیوار موزه ي ملي زنان نيويورك فکر کند که احتمالا ارزش کالو زیاده از حد برآورد شده. به هر حال موزه مجالی برای تفکر متفاوت باقی نگذاشته است.

اما حقیقتا تراژیک ترین بخش داستان کالو این است که وقتی شما شرح و تفسیرهای پرکار را رها کرده، به خودِ کارها نگاهی دقیق و درست می اندازید درمی یابید که بیشتر آنها آثاری خارق العاده اند. نقاشی ها به سکس می زنند و به خشونت، به زندگی می زنند و به مرگ آن هم با روشی ژرف و اصیل. برای مثال یکی از کارهای کمتر شناخته شده ی او -- خودکشی دوروتی هال-- است که به سفارش کلر بوث لوکه پس از آنکه دوست زیبایش با پرت کردن خود از روی پنت هاوس خود در نیویورک خودکشی کرد انجام شد. پیکر خون آلود و درهم شکسته ی هال در انتهای سقوطش با نگاهی مبهوت نشان داده شده که هنوز لباس کوکنیل بر تن دارد. پای بی کفش او انگار از قاب بیرون زده و ترشح خون روی قاب که آنهم نقاشی شده دیده می شود. کالو در این نقاشی کار بیش از آنکه به سبک امریکایی ساده انگار باشد، بر اساس سنت مکزیکی مرگ را در مرکز و جلوی تابلو نشانده است با تمام هیبتش. نقاشی حتی در چاپ سیاه وسفیدش مثل چاپ کتاب هررا هم شما را چنان میخکوب می کند انگار که شاهد صحنه ی یک تصادف اتومبیل بوده اید. نقاشی های اندکی چنین قدرتمندند.
چنانکه گریگوری لاكي توضیح می دهد، نقاشی های کالو بسیار غنی هستند. او می توانست عناصر هنر مردمی، سرخپوستی، میتولوژی آزتک ها، سوررئالیسم، و طیف بزرگی از اشیا را با هم ترکیب کند چنانکه که برای بسیاری از مردم قابل تشخیص است. او هنرمندی چند فرهنگه در حدی عالی است.
سرانجام هنگامی که زنان می توانند موفقیت کالو را جشن بگیرند، شاید این خود پیشرفت بزرگی باشد که از یک زن هم به عنوان هنرمندی بزرگ و هم آدمی پست و رِند یاد می شود. چون آنچنان که گاراد یادداشت کرده: --زندگی جذاب است، اما هنر چیزی است که آدم های جذاب می آفرینند.--