ونیز، 14 فوریه 1948
آقای کلیفورد عزیز
من همواره تلاش کردهام تا سختیهای کارم را پنهان کنم و آرزویم این بوده که کارهایم به روشنی و سرخوشی بهاران باشند، چنان که هرگزکسی نتواند سختی و مشقت پسِ کار را حتي حدس بزند. از این رو نگرانم که جوانان در طرحهای من تنها قلماندازی و بیدقتیهای آشکار را ببینند و آن را بهانهای قرار دهند برای معاف کردن خود ازکوششهای ناگزیری که به باور من ضروریاند.
نمایشگاههای اندکی که در چند سال اخیر شانس بازدیدشان را داشتم نگرانم میکنند که نقاشان جوان از مسیر کند و دردناک تمرینهایی که برای آموزش هر نقاش معاصری که مدعی معماری رنگ است ضروری است اجتناب کنند. این کار مشقتبار امری حیاتی است، حقیقتا اگر باغ در زمان مناسب شخم نخورد، آنگاه دیگر به هیچ دردی نخواهد خورد. آیا جز این است که هر سال زمين را ابتدا صاف و پاك میکنیم و از آن پس کشت می کنیم؟
هنگامی که هنرمند نداند چگونه دورههای شکوفاییاش را با کارهایی که تنها شباهت اندکی به محصول نهایی دارند سامان دهد، او آیندهی کوتاهی پیش روی خود دارد، یا هنگامی که هنرمندی "ظهور" می کند و دیگر حسی برای بازگشت گاه به گاه به زمین ندارد، آنگاه او شروع به چرخیدن و تکرار خود می کند، تا آنجا که با هر بار تکرار کنجکاوی اش خاموش و خاموش تر شود...
نقاش آینده باید چیزی را كه برای رشدش لازم است بو بکشد، اگر آن- طراحی یا حتی مجسمه سازی- یا هر چیز ديگري است كه به او اجازه می دهد تا با طبیعت یکی شود، و خود را از طریق او بشناسد، با نفوذ به درون اشیا، - چیزی که من آن را طبیعت مینامم -و همهي آنچه که احساسش را برمیانگیزد. من بر این باورم که مطالعه کار از راه طراحی ضروریترین کار است. اگر طراحی را برآمده از روح و رنگ را برآمده از احساس بدانیم، پس ابتدا باید طراحی کنید، تا روح به چنان رشدي برسد که بتواند رنگ را در مسیرهای معنوی خود هدایت کند. اين چيزي است كه ميخواهم فریادش کنم، هر بار کار مردان جوانی را میبینم که نقاشی دیگر برایشان ماجرایی نیست، و آن كه تنها هدف اش دستیابی به عنوان مرد اول صحنه در راه شهرت است.
تنها پس از سال ها ممارست است که هنرمند جوان می تواند رنگ را لمس کند- رنگ نه منظور وصف، چنانكه هست، بلکه به عنوان بیانی صمیمانه. آنگاه او می تواند امیدوار باشد که همهی تصاویر، حتی همهی نمادها یا سمبلهایی که استفاده می کند، بازتابی از عشقش به اشیاء باشد، به مثابه بازتاب صمیمیتش باشد، در صورتي كه توانایی برگیری از آموختههایش را داشته باشد، با خلوص، و بی دروغ گفتن به خود.
آنگاه او رنگ را با بصیرت به کار خواهد گرفت؛ آن را در هماهنگی با طراحی ای طبیعی، غیر قراردادی و تماما رازآمیز روی کار خواهد نشاند، تماما بیرون جهیده از احساساتش؛ این همان چیزی است که اجازه می داد تا تولوز لوترک در انتهای عمرش بانگ بر آورد که: "سرانجام، دیگر نمی دانم چگونه باید طراحی كرد."
نقاشی که تازه نقاشی را شروع كرده فکر می کند نقاشیاش برآمده از قلب اوست. هنرمندی که رشدش کامل شده نیز فکر می کند با قلبش نقاشی می کند. تنها دومی راست است، چرا که انظباط و تمرینش او را قادر ميسازد كه شوک هایی را متحمل شود که حداقل برخی از آنها باید پنهان نگاه داشته شوند.
من مدعی آموزش نیستم، تنها نمی خواهم نمایشگاهم برای کسانی که دارند راه خود را پیدا می کنند، محملی برای برداشتهای خطا شود. دوست دارم مردم بدانند نمیتوان رنگ ها را بیدردسر درچنته ی خود داشت، بی آن که از مسیر دشوار تمرینهای شایستهی آن عبور كرده باشيم. اما پیش از هر چیز روشن است که فرد باید استعداد رنگ داشته باشد، چنانکه خواننده باید برخوردار از صدا باشد . بی این استعداد فرد راه به جایی نمی برد، و هر کس نمی تواند مثل کورِجو (Correggio) به صداي بلند بگويد: " من هم نقاش هستم= Anch' io son pittore "*. رنگ شناس، حضور خود را اعلام می کند، حتی اگر كارش طراحی ساده ای با زغال باشد.
*جملهاي كه كورجو در هنگام ديدن نقاشي رافائل به نام "سنت سيسيليا در بولوني" ("St. Cecilia" at Bologna) به زبان آورد.
با سپاس، هنری ماتیس
Paintings, sculptings, and writings of Siavash Roshandel نقاشی, مجسمه, و نوشتههای سیاوش روشندل
Friday, December 22, 2006
گزيدهاي از يك نامهي الهامبخش و. برانگيزاننده از هنري ماتيس
Sunday, December 03, 2006
جادوي صداي دريا دادور
هنوز مثل فرانچسكو گويا كر نشدهام، هنوز ميشنوم و از اين بابت خوشحالم. چند روز پيش صداي دريا دادور را روي سايتش شنيدم و ديوانه شدم. صدايي پرقدرت، پرشور، آموخته اما همچنان گرم. فكر ميكنم شنيدن صداي زنها براي مردها كاملا حياتي باشد، چيزي كه سالهاست از آن محروميم. هرچه ميخواهيد بگوييد اما فكر ميكنم يكي از دلايل افت كيفيت آواز و موسيقي ايراني همين قضيهي محروميت از شنيدن صداي زن باشد. يك مثال تصويري قضيه را روشنتر ميكند. در تحقيقات روانشناسي به مثالي اشاره ميشود از يك زنداني مرد كه سالها از ديدن زن محروم بوده، نقاشيهايي كه زنداني ما از زن ميكشيده اندام مردانه داشتند. اين فاجعه بهروشني توضيح ميدهد كه تصوير زنانهي ذهن اوست كه خدشهدار شده. فكر ميكنم كمابيش، اين اتفاقي است كه براي خوانندهي مرد ايراني هم افتاده است. و فكر ميكنم همين اتفاق در سطح وسيع در كل ذهنيت ما هم تاثير گذاشته.
به نظر من دايرهي يين و يانگ چيني بيش از هر نظريهاي (اعم از مذهبي، پستمدرن، و فمينيستي) تفاوت بين دو جنس را توضيح داده است. دايرهي كوچك به رنگ متضاد، نشانگر حضور جزء كوچكي از جنس مخالف است. اين تركيب توازني ايجاد ميكند كه بدون آن درك متقابل بيمعني است.
نميخواستم دريا را بهانه قرار دهم براي گفتن اينها. اما ناگزير بودم...
دريا توجه خاصي به موسيقي فولكلور ايران دارد و به زيبايي هر چه تمامتر با تلفيق تكنيك اپرايياش با موسيقي ايراني آنها را اجرا ميكند. يكي از زيباترين آهنگهاي او براي من لالايياش است كه صداي مادرانهي تمام دنيا در آن شنيده ميشود. اما شاهكارش به نظرم آهنگ ماه پيشانو است كه آهنگي از محليهاي بيرجند است. در اين آهنگ خواننده با دو لحن صداي مرد و زن ميخواند. لحن مردانه كمي طنزآميز است، اما مثل رقصهايي كه در آن زن حركات مردانه را تقليد ميكند با نمك است. آهنگ فراموش نشدني است.
برای دیدن سایت دریا دادور اینجا را کلیک کنید
Tuesday, August 01, 2006
روشن رامي شاعري كه دوستش داشتم
سال 77 بود، بار اول رامي به نمايشگاه نقاشيام در گالري اكبر ميخك آمد. آن روزها موها و ريشش برفي بود. با چهرهاي كودكانه و نگاهي مثل نامش روشن. آرام حرف مي زد و كم اما با صراحت. با هم دوست شديم. هر بار به ميخك سر ميزدم سراغش را ميگرفتم، خانهاش نزديك گالري بود و زياد همديگر را ميديدند، كه راستش من حسوديم ميشد. زمستان سال بعد بود، رفته بودم اصفهان، شهركرد برف زيادي نشسته بود، اما اصفهان گرمتر بود. رامي آمد. لباسي شبيه بيلرسوت پوشيده بود به رنگ سورمهاي با پولور سفيد كه به اندام لاغر و بلند و مو و ريش برفياش خيلي آمده بود. سه نفري به ديدن نمايشگاه نقاشي رفتيم كه كارهاي ميخك هم بود. رامي نقاشيها را خوب برانداز ميكرد، اولين بار بود كه ميديدم نظر جدي در بارهي نقاشي ميدهد و ارزشش برايم بيشتر شد. صبح تا ظهر با هم بوديم، من بايد برميگشتم، صحبت شهركرد شد. حرف برف و سرما و من گفتم كه از همين برف و سرماست كه خوشم ميآيد، و همين طور حرف طبيعت زيبا و آسمان آبي شهر شد. ميخك هم ميگفت كه از كودكي مسحور آن طرف بوده، ايل بختياري، زندگي سركش، وحشي و آزاد. رويايي مشترك -امروز از دست رفته- كه من هم گاهي آرزويش را ميكردم. خلاصه گپ همه را به شوق آورد. و من همينطور گفتم خب بياييد تا همه با هم برويم، دعوتم همينقدر ساده، اما جدي بود، اكبر گرفتار بود اما رامي بلافاصله قبول كرد و گفت كه با من ميآيد. اكبر يادش آورد كه سرما براي قلبش خوب نيست. دريچههاي قلبش مصنوعي بود. من هم كمي نگران شدم كه مبادا بلايي سر شاعر بياورم. اما او پايش را توي يك كفش كرده بود كه بيايد. با هم رفتيم. يادم نيست كي رسيديم. هوا بشدت سرد بود، اما خوشبختانه خانه گرم بود. من كار ميكردم و او هم كاغذهايش را رها نميكرد. مدام مينوشت. انگار نوشتن تبديل شده بود به ادامهي بيروني گردش خونش. در فواصلي كه نمينوشت حرف ميزديم. از همهچيز، همهجا و همهي روزگارمان. فردا قبل از ظهر با هم بيرون رفتيم تا كمي هم براي خانه خريد كنيم. بيرون برف زيادي افتاده بود، اما هوا آفتابي بود و من خوشحال بودم كه حداقل آسمان لاجوردي است. كنار ديوارهاي برفي ايستاده بوديم. جايي كه دور و برمان سكوت بود. از آن سكوتهاي پس از برفِ شهركرد كه فقط گاهي صداي شكستن شاخهها را ميشنوي. كنار ديوارهاي برفي ايستاديم. صداي چيريك چيريكِ غريبي به گوشم رسيد. صدا صداي قلب شاعر بود، صداي دريچهي مصنوعي قلبش. سخت وحشت كردم. او گفت صدا هميشه هست. برش گرداندم به خانه، سه روز با هم بوديم و آنقدر حرف زديم تا فك هر دويمان پياده شد تا همديگر را شناختيم. از كودكيش حرف زد و روزهاي دراز تنهايي كه با خانوادهاش در ايستگاهي پرت نزديك دزفول زندگي ميكرده، پدرش اگر اشتباه نكنم راهبان قطار بود. از گنجشكهاي تشنه و از رسيدن قطار كه تنها حادثهاي بود كه در آن جاي پرت رخ ميداد و از انتظار. من از رنجهايم برايش گفتم و او برگشتن از زندان و نبود زن و پسرش را گفت. زني كه با احترام يك شاعر دربارهاش حرف مي زد و پسري كه هنوزعاشقش بود و سالها بود نه هيچ كدام را ديده بود و نه ميدانست كه كجا هستند. از آوارگيهايش گفت و از ايرانگرديهايش تنها با يك كولهپشتي. و برايم شعر خواند. تازه كتاب كوچك شعري از او چاپ شده بود به نام آوازهاي از ياد رفته كه نشر فرداي اصفهان چاپ كرده بود. بعدتر همهي اينها، همهي گفتهها و نگفتههايش را توي شعرش بارها، و بارها خواندم. شعري كه رگهاي از حقيقت مثل طلا در ان ميدرخشد، با زباني غني و بازيگوش، كه به زيبايي و سادگي گليمهاي اجداد بختيارياش، لفظ و معنا را رنگين درهم بافته است.
بيش از اين چيزي در بارهات نميدانم. فقط ميدانم كه از بين سبزيها برگ تربچه را بيشتر از همه دوست داشتي، همين. شاعر، دوستت داشتم. سهرهي شعرت زيبا ترين سهرهي دنياست. پرندهاي كه با ظرافت هوش و خردت ميپرد و همزمان به پرواز بدل ميشود. طبيعي بود كه در اين شاعرستان دركت نكنند.
سهره
در دو بال لرزان
از دريا ميگذرد
صعود و سقوط نايلون
Monday, March 20, 2006
Sunday, January 22, 2006
يك متن جالب نوشتهي درويش عبدالمجيد طالقاني
اين نوشته را درويش عبدالمجيد طالقاني استاد بيبديل شكسته و نابغهي خوشنويسي ايران كه خط او پيچيدهترين تركيبات و زيباترين جزئيات را با هم داراست نوشته در تاريخ 1207 هجري شمسي . نوشته قابل نقد و بررسي است، به خاطر اينكه خواندن شكسته مشكل است بسياري از نوشتههاي اين خط هنوز "خوانده" نشده. درويش در اين نوشته به قول خودش "فراغبال" نوشته و از خلال آن ميتوان تا حدودي به روحيات او و رفتارهاي روزمرهي دورانش پي برد.
تركيب شكستهي درويش در اين برگ، گردان است و از هيچ قانون مشخصي پيروي نميكند، مگر وفاداري به نهايتِ زيبايي نوشته. بنابر اين متن بخش بخش شده و هر بخش از جهتي روي كاغذ چرخيده و نوشته شده است. من مطلب را بر اساس نظم منطقي آن براي خواندن مرتب كردهام. برخي كلمات كه برايم مفهوم نبود با ... و فاصله از كلمات ديگر جدا شدهاند. خوشحال ميشوم اگر كسي كلماتي را كه من نتوانستهام بخوانم برايم روشن كند. در نوشتههاي درويش هميشه به فاصلههاي بزرگ برميخوريم كه آنها هم عموما تابع اصلي بجز زيبا شناسي كار نيستند. اين فواصل بزرگ را در ميان نوشته ها رعايت كردهام و دوست داشتم صاحبنظران به آن توجه كنند. به نظرم يكي از نبوغ آميزترين وجوه مشخصهي كار درويش همين فاصلههاي بزرگ است. براي من مثل سكوت در موسيقي زيبا هستند.
مخدوما مهربانا
وقتي كه مخل بسيار بدي وارد شده بود و هيچ حال بمن باقي نبود درصدد تحرير اين دو كلمه شكسته بسته برآمدم ... ... ... كمترين بستگان دوستي نشان عبدالمجيد است اميدوار است كه چشم از معايب او پوشند
دو كلمه نوشتم بجهه نور چشم دردمندآن و سرور سبيه؟ مستمندان سيد فلان
تحريرن تحرير في شهر ذيالقعده لحرام سنه 1207
......
هنگام صبحي بود از اتفاق كه دماغ مشقي بهم رسيده بود
هرچند فكر كردم هيچ بخاطرم نرسيد تا انكه ازين قبيل مزخرفات كه ميبينيد دو كلمه نوشتم بجهه نور چشم دردمند آن بستگان دوستي نشان
دو كلمه نوشتم كه دوستي وارد شد و اصرار زيادي ميكرد كه برخيز تا بسير چهارباغ چهارباغ برويم
كه هواي خوش و فصل خوشي است (هر دو ... چارباغ مكن با كسي تا كه در آن باغ؟ احتمالا بيتي از يك شعر) كه ساعتي بكام دل فراغ بال بگذرانيم
چون رسيدم بچارباغ كثرتي بود
واز هر طرف خوش آهنگي در نغمه پردازي و بلبل از طرف ديگر
در ترانه سازي هواي ابر و ريزهء باران كدامين ابر نوبهاران
زِنم نقش قدم زايل نميشد زمين تر ميشد اما گل نمي(شد) سخن كوتاه
فراغبال بگذرانيم سخن او را شنيده
روانه شديم چون بحوالي چهارباغ رسيديم دكاني بود كه در ميان ان دكان
جواني بود ولي چگونه كه ديده روزگار هرگز چون او ديده گوش گردون هرگز چون شنيده بود هوش
هوش رفت و قرار و طاقت هم با يكي از رفقا كه اندك محرميست ... اين كمترين و او بود رازي در ميان گذاشتم كه اگر ممكن بود كه مال را بكتف كشيده بچارباغ برويم او پي برده ميشود كه هرگز برده نشده ... انحريف اين سخن مذكورن دامن
همت بر كمر برده بصد افسون براهش اورده همراه روانه شديم چون بچارباغ
چون بچارباغ رسيديم هجومي بود
چون رسيدم بچارباغ كثرتي بود
و از هر طرف خوشآهنگي در نغمه پردازي و بلبل از طرف ديگر
در ترانه سازي هواي ابر و ريزهء باران كٌدامين ابر نوبهاران
زنم نقش قدم زائل نمي شد زمين تر ميشد اما گل نميشد سخن كوتاه
رفيقي كه بود خواهش كرد كه بمال دراز شود
دست او را گرفته ...
Saturday, January 21, 2006
my new galleries in kargah
بزرگترين لذت يك مرد از ديد چنگيز
داشتم كتاب چنگيزيان نوشتهي رنه گروسه، ترجمهي محمود بهفروزي از انتشارات آزادمهر، (و با طرح جلد خودم!)، را ميخواندم كه به اين مطلب رسيدم:
رشيدالدين فضلالله ... مي گويد: روزي چنگيزخان از سردار وفادارش بوئورچو پرسيد؛ بزرگترين لذت مرد به نظر تو چيست؟ بوئورچو پاسخ داد: "در يك روز بهاري، سوار بر مركبي راهوار، رفتن به شكار با شاهين يا عقاب در مشت و نظارهي حملهي او به شكار" چنگيزخان از بوروكول و دلاوري ديگر همين پرسش را كرد، كه آنان نيز پاسخهاي مشابهي دادند. سپس خودش گفت:" بزرگترين شادي و لذت براي يك مرد، مغلوب كردن و شكست دادن دشمن، پيش راندن آنان و تملك اموال شكست خوردگان و ديدن چهرهي غرقه در اشك عزيزان آنها، سوار شدن بر اسبهايشان و فشردن زنان و دختران آنان در آغوش است."
فكر كردم كه اين گفته قابل بحث است. چنگيزخان آنقدر متمدن نشده بود كه براي كارش دليلي به جز دليل واقعياش بياورد. همهي عمليات لذت بخش مذكور را فاتحان ديگر هم دقيقا به همين شكل انجام دادهاند، اما هميشه آن را با دلايل عامه پسندتر توجيه كردهاند.
Sunday, January 15, 2006
ارتباط قانقاريا با هنر
برخي افراد از طريق جستجو به سايت من رسيدهاند. در ميان جستجوها به موارد كمدي زيادي برخوردهام. مثلا يك نفر ولوو را جستجو كرده و به من رسيده بود، تعداد زيادي از بازديدكنندهها كلمهي سكس را جستجو كردهاند و به اينجا رسيدهاند. برخي ديگر از كلمات مورد جستجو به اين شرحند: قانقاريا، فلجاطفال، ذاتالريه كه همهي اين كلمات در ميان ترجمهها و بيشتر مربوط به فريدا كالو هستند. به نظر ميرسد براي رسيدن به رقمي بالا از بينندههاي واقعي بايد بيشتر تلاش كرد.
Sunday, January 01, 2006
كتابهاي رايگان فارسي
امروز با سايت بسيار خوبي آشنا شدم كه كتابهاي رايگان فارسي را به شكل ديجيتال روي شبكه قرار داده است. حركتي بسيار خردمندانه و زيباست. حتما سري به آن بزنيد. من لينك اين سايت را هم به فهرست لينكهايم اضافه كردهام.
چکامه ای برای سالوادور دالی
چکامه ای برای سالوادور دالی
به تازگي شعري از لوركا را ترجمه كردهام كه ظاهرا اولين ترجمهي كامل اين شعر است. شعر در وصف دوستي است و براي سالوادور دالي سروده شده. ترجمهي آن براي من يكي از لذت بخشترين كارهاي زندگيام بود. شعر پيچيدهايست و پر از تمثيلهاي زيبا كه روح شاعر در بيان دوستياش تا بلندايي بيزمان اوج گرفته است. به نظرم لوركا (كه خود نقاشي نيز ميكرد) در بين سوررئاليستها از همه در بيان احساسات زمينياش موفقتر است. چند بند از شعر را در اينجا ميآورم.
آرزوت، رزِ سرخي به باغ بلند.
گردونهاي از زبان آبدار پولاد ناب.
کوهساران جامهي مه امپرسیونیستها را از تن ميافكنند،
خاکستریها از فراز آخرین طارمی ها نظارهگرند.
****
نقاشان مدرن در آتلیه های سپید،
ریشه های چارگوش گلهای سترون را هرس می کنند.
بر آبهای سِن کوهی مرمرین از یخ هست،
كه میماسد بر پنجره ها و عاج می پراکند.
****
به استواري گام می زند مرد بر گذر سنگفرش
بلورها از جادوی پژواک رخ میپوشند
حکومتيان دكان عطر فروشان را تخته کرده اند
ماشین به ضرب دوتاياش در تپش است.
****
چيزي چونان غيابِ جنگل ها و تجیرها و چکادها،
معلق است بر فراز خانه هاي كهن.
هوا منشورش را بر دريا صيقل ميزند
و افق به گونهی آبگذری عظیم بر می افرازد.
****
نه شراب را می شناسند نه سایه روشن ها را، گزمگان
آنان سیرنها را بر دریاهای سرب گردن می زنند.
و شب، مجسمهی سياهِ حزم
آینهی گرد ماه را با دستانش می پوشاند
****
كتاب را نشر هاديان منتشر كرده. تلفن نشر: 88811041 021